پردهها در اتوبوس میرقصند و انسانهای مدرن در ذهن من. نمیدانم به خاطر سرمای زودرس است یا چالههای خیابان.
میشنوم که زنی، به مردی که قصد گفتن «دلیل نگه نداشتن اتوبوس در ایستگاه» را داشت به تندی جواب میدهد. مرد با الفاظ بدتری زن را میکوبد. از زن متنفر میشوم. از مرد متنفر میشوم. ضربان قلبم بالا میرود. دستم کمی میلرزد. به هیچ چیز فکر نمیکنم. آرام آرام، آرام میشوم. به هیچ چیز فکر نمیکنم. آرام میمانم. آرام میمانم. تنها کاری که باید خوب بلد باشم.
چه صحنه گردانیای! پس از آن سردرگمی اولیه حواس، حرکتی لازم بود تا نشان دهد که هنوز زمان کامجویی فرا نرسیده است. قیمت را باید بالاتر برد تا تقاضا هم بیشتر شود!
دراین مرحله یک حادثه کوچک، یک هیجان و نوعی انتظار مبهم لازم است. در راه بازگشت به قصر، مادام «ت» وانمود میکند که پریشان حال است. البته او خوب میداند در پایان کار، قدرت آن را خواهد داشت که جریان را عوض کند و دیدار را طولانیتر کند. تنها یک عبارت لازم است که در هنر سخنگویی با پیشینه چند صد ساله، نمونههای فراوانی از آن پیدا میشود، اما به دلیل یکجور عدم تمرکز، یا فقدان پیشبینی نشده الهام، او نمیتواند حتی یک نمونه را بهیاد بیاورد. مثل هنرپیشهای است که ناگهان حرف هایش یادش رفته باشد. واقعیت این است که او باید نقش خود را از بر میبود. آن زمان مثل امروز نبود که یک زن جوان بتواند بگوید: «تو میخواهی، من هم میخواهم، پس بی اوقت را ازدست ندهیم!» برای آن دو چنین رک گوییای، فراسوی یک مانع قرار داشت که عبور از آن مانع (علیرغم تمام باورهای متداول در زمینه عیش و خوشی) ناممکن بود. حال اگر هیچ یک ازآن دو موفق به یافتن بهانهای برای ادامه گردش نشوند، منطق ساده سکوتشان آنها را مجبور خواهد کرد که به قصر داخل شوند و از هم خداحافظی کنند. آنها هر قدر با وضوح بیشتری میبینند که باید خیلی زود بهانهای برای ماندن پیدا کنند و آن را به زبان بیاورند، همانقدر بیشتر زبانشان بند میآید. تمام عباراتی که میتوانستند کمکشان کنند، خود را از آن دو که مأیوسانه به یاری میطلبندشان، پنهان میکنند. به همین دلیل است که در نزدیکی در ورودی «گامهایمان در اثر احساس غریزی مشترکی متوقف شدند».
خوشبختانه در آخرین لحظه زن آنچه را که میباید بگوید، پیدا میکند. انگار سوفلور بالاخره بیدار شده. او با لحن معترض به شوالیه میگوید: «من چندان از شما خوشنود نیستم...»
بخش دو:
بهم گفت بنویس. گفتم نمیخوام، من که بلد نیستم ! فقط واساد جلو چشمم گفت بنویس. گفتم «نکنه پیامبر شدم ؟ باز شیطونی کردی ؟» باز نگاهم کرد گفت «بنویس».
گفتم بهش: «نمیشه بخونم ؟ راه نداره ؟» گفت: «بنویس»
تسلیمش شدم. اون بیخیال نمیشد.
قلم و کاغذ که نبود، اما کیبوردو گرفتم دستم. منتظر موندم که چیزایی که باید بنویسم رو بگه. هیچی نگفت.
گفتم: « خب بگو دیگه ! چی بنویسم ؟»
گفت: «خودت بنویس»
گفتم: « ... عمت آشغال !»
چیزی نگفت.
شروع کردم بنویسم. از چی میگفتم؟ باید نصحیت میکردم ؟
نوشتم به پدر و مادر خود احترام بگذارید، حتی اگر به شما احترام نمیگذارند. گفت: «آورین».
پاک کردم. چیزی نگفت.
نوشتم که یه مردی بود ( منظورم از مرد صرفا یه انسان مذکره، نه خیر، آدم خفن و با مرامی نبود !) سیگار میکشید. (سیگارم چیز مزخرفه) سیگاراش امید بودن. تا وقتی امید ... ببخشید، سیگار داشت حالش خوب بود. یه دلیل برای زندگی و توسعه داشت. همیشه سیگاری بعدی رو با ته مونده سیگار قبلی روشن میکرد. امیدی در ادامه امید قبلی.
اگه دیر میجنبید سیگار قبلیش خاموش میشد و اون میموند و یه سیگار جدید که نمیتونست روشنش کنه. غم انگیزه که هیچ غلطی نمیتونست با یه سیگار خاموش کنه. امیدهای سوخته و سیگارهای خاموش غمانگیزن.
گفت: «کسشعر ننویس مومن.»
هیچی نگفتم.
نوشتم که یه زنی بود که چند تا تصور بیشتر ازش نبود. اگه خوب میگشتیم چند تا نوشته هم پیدا می کردی ازش. نوشتههایی پراکنده که تحت تاثیر اتفاقات روزمره بودن. چیز خاصی ازش نمیدونست. میدونست یه روزی بود. یه جایی. یه جوریی.
ولی چیز بیشتری یادش نمیاومد. چند تا نقطه ویرگول شاید. نقطه ویرگول. نقطه ویرگول؛ نقطه ویرگول. نقطه ویرگول نه نقطهاست و نه ویرگول! نه نشانهای از پایانه، نه نشانهای از مکث و ادامه. نقطه ویرگول، نقطه ویرگوله! اه! نمیدونم!
گفت: «درست بنویس»
نوشتم: آیا آنان که میبازند با آنان که نمیبازند برابرند؟
گفت: «آورین»
پاکش کردم.
هیچی نگفت.
نوشتم یه رباتی بود که یه هدف داشت. فروش قهوه به مردم. هزاری میگرفت و یک لیوان کاپوچینو میداد. میشد بهش مقدار شکر هم داد. شیر هم میتوانست اضافه کنه.
هدفش تولید قهوههای ارزون بدون مشکل بود. بعضی وقتها که ناامید میشد، خراب میشد. دیگه نمیخواست قهوه بده. میخواست با مردم حرف بزنه و بگه آبمیوه دوست ندارن؟ از قهوه خسته شده بود. یه هدف جدید میخواست. ولی وقتی خراب میشد، مسئول اونجا میاومد و نگهدارنده قهوهاش رو تعویض میکرد. اون پیر شد و برای همیشه قهوه درست کرد. آخراش که قهوههاش مزهی آهک میداد، اسقاطش کردن.
گفت: «بسه، بسه»
گفتم: «چشم»
گام یک رو انجام دادم. مشتری میکدهای بسته. افشین یداللهی. چقدر بد که بعد از فوتش شناختمش. چقدر بدتر که کتابش رو ۲ ماه خریدم و نخوندم. نتیجهگیری شخصی من از این گام این بود که سعی کنم دیگه شعر عاشقانه نخونم. به چه درد میخوره. ترجیح میدم شعرهای هالو و سایر شعرهای اجتماعی رو بخونم.
ولی میخوام در مورد یه چیز دیگه بنویسم. در مورد اینکه رنگ امید من چرا خاکستری شد. هنوز هم وقتی خیلی ذوق میکنم فقط توی ذهنم یاد یه چیز میافتم. یاد اولین واکنشی که بعد از دیدن نتایج قبولی کنکورم پارسال انجام دادم. یاد تمام وقتهایی که حس میکردم به به موفقیت کوچیکی دست پیدا کردم و باز یاد اون «چیز» میافتادم. تمام حسهای خوب وقتی به یک «چیز» گره خورده، دیگه باقی حسهای خوبی که حس میکنم مصنوعی به نظر میرسند. دلم میخواد حداقل فقط یکبار دیگه بتونم توی همین روزا اوج خوشحالی و ذوق رو تجربه کنم. گامها منو خوشحال نمیکنن اما تصور میکنم شاید بتونن من رو به به خوشحالی و «چیز» برسونن. شایدم آخرش خودم تبدیل شدم به چیز.
#مه_نوشت ۲۳
۲۰ گام توسعه:
۰. وزنت را اندازه بگیر.
فرض کن به یه چیز باور داشتی
خب، این هیچی
فرض کن فهمیدی غلط بوده و بهش بیاعتنا شدی
خب، اینم هیچی
فرض کن بعدش فهمیدی اشتباه کردی و اون باور درست بوده
خب، بازم هیچی
فرض کن این حلقه تموم نشه
پ.ن: باور ریزش برگ - کاوه یغمایی
امروز سهشنبه است. آفتابم هست. بدم میاد از آفتابهای تابستون. هر چی خاطره بد بگی شما، من با این آفتاب تابستون داشتم. حالا البته بچه که بودیم این چیزا حالیمون نبود البته. ولوو بودیم تو کوچه زیر همین آفتاب هم. هرچند در بهترین حالت وقتی فوتبال بازی میکردیم، من رو میزاشتن گلر، ولی خب بازم خوب بود. (اوه اوه، یادش بخیر ! مرتضی ۱۰۰۰ تا رو پایی میزد !)
هفته پیش مجبور شدم از شرق تهران تا خونهامون اسنپ بگیرم. نزدیکای ساعت ۱۱ شب اینا بود. از بس که اسنپ اکو گرفته بودم و پراید سفید اومده بود، دیگه حالم داشت از پراید سفید بهم میخورد. اولش یه پراید سفید هاچبک قبول کرد.
سفرم دو مقصده بود. اولش میرفتم خوابگاه و بعدش خونه. ازم پرسید سفر دومتون کجاست ؟ وقتی بهش گفتم، گفت که «نه من اونجا نمیرم، لغو میکنم ببخشید» منم صبر کردم لغو کنه. (نکته کنکوری: در اینجور مواقع اگر میتونید خودتون لغو نکنید، وقتی راننده لغو میکنه سفر رو قاعدتاً باید امتیاز منفیاش رو هم بپذیره) . اما دفعه بعد که زدم دیدم به به :)) یه هیوندا ورنا داره میاد. خلاصه که منتظر شدم، بعد ۲ دقیقه از کوچه پیچید بالا و سوار شدم.
تا وسطای مسیر هندزفری گوشم بود. داشتم آهنگ yellow از کلدپلی رو گوش میکردم. تنها آهنگ این بنده که خوشم میاد ازش. بقیه آهنگاشون خیلی در نظر من خفن نبودند اما این یکی چیز دیگریست.
وقت مقصد اول رسیدیم و رفتیم برای مقصد دوم، نزدیکهای تقاطع بهشتی، یه لحظه هدفون رو در اوردم، دیدم که به به، داره آهنگ Hotel California (بدون وکال البته) پخش میکنه. دیگه هندزفری رو در آوردم و اونو گوش دادم. وقتی تموم شد. راننده که هیکل نسبتا بزرگی با ریشهای سفید جالبی داشت بهم گفت: «این آهنگ رو نسل من دوست داشت، نسل بعدم هم دوست داشت. الان هم دوست دارن ! موسیقی خوب اینجوریه. نه مثل مدرن تاکینگ مثلا. دیالوگها به طور کلی یادم نمیاد، ولی بعدش تا برسیم از این صحبت کرد که دبیرستان البرز درس خونده بود، از گروههای موسیقی اون دوران هرچی میپرسیدم میشناخت تقریبا. Depeche mode, C. C. Catch, AC/DC, ... صحبت کرد که اون دوران چطور فیلمهای زبون اصلی میدیدن، جین میپوشیدن. از کتابهایی که خونده بود، از قدرت نویسندگی میلان کندرا که میگفت زنان رو بهش میشناسوند. از ..
تا آخرش که برسیم مقصد من ازش سوال کردم. برای من جالب بود. اون در اون زمان زندگی راحت و خوبی داشته. زندگی که رویایی امروز منه. من احساس این رو دارم که نوجوانی. و باخت دادم و راهی نبود که این اتفاق نیوفته. نتونستم دوست خوبی داشته باشم. ولی چه میشه کرد ؟ ندیم هی طولش. جوونی رو که هنوز دارم.
حس عجیبیه. اینکه هنوز نمیدونم تصور کردن آینده خوبه یا بد. من حق دارم زندگی چند سال بعدمو تصویر کنم، یا این باعث میشه که دچار توهم شم و تو رویا زندگی کنم ؟
اه بسه.
پ.ن: منم منتظر نمیمونم که بیاد بیرون و ببینمش، میرم پشت ابرا تا بگیرمش، توی بغلم، آه ... سوختم ...
پیچیدگی مزخرفه. از اون مزخرفتر هم تظاهر به پیچیدگیه.
از همه جالبتر، تظاهر به سادگیه.
نکته: تظاهر به معنای ادا در آوردن نیست. منظور مانند «تظاهر به روزهخواری» است.
عکاس: David Uzochukwo