گام یک رو انجام دادم. مشتری میکدهای بسته. افشین یداللهی. چقدر بد که بعد از فوتش شناختمش. چقدر بدتر که کتابش رو ۲ ماه خریدم و نخوندم. نتیجهگیری شخصی من از این گام این بود که سعی کنم دیگه شعر عاشقانه نخونم. به چه درد میخوره. ترجیح میدم شعرهای هالو و سایر شعرهای اجتماعی رو بخونم.
ولی میخوام در مورد یه چیز دیگه بنویسم. در مورد اینکه رنگ امید من چرا خاکستری شد. هنوز هم وقتی خیلی ذوق میکنم فقط توی ذهنم یاد یه چیز میافتم. یاد اولین واکنشی که بعد از دیدن نتایج قبولی کنکورم پارسال انجام دادم. یاد تمام وقتهایی که حس میکردم به به موفقیت کوچیکی دست پیدا کردم و باز یاد اون «چیز» میافتادم. تمام حسهای خوب وقتی به یک «چیز» گره خورده، دیگه باقی حسهای خوبی که حس میکنم مصنوعی به نظر میرسند. دلم میخواد حداقل فقط یکبار دیگه بتونم توی همین روزا اوج خوشحالی و ذوق رو تجربه کنم. گامها منو خوشحال نمیکنن اما تصور میکنم شاید بتونن من رو به به خوشحالی و «چیز» برسونن. شایدم آخرش خودم تبدیل شدم به چیز.
#مه_نوشت ۲۳
۲۰ گام توسعه:
۰. وزنت را اندازه بگیر.
فرض کن به یه چیز باور داشتی
خب، این هیچی
فرض کن فهمیدی غلط بوده و بهش بیاعتنا شدی
خب، اینم هیچی
فرض کن بعدش فهمیدی اشتباه کردی و اون باور درست بوده
خب، بازم هیچی
فرض کن این حلقه تموم نشه
پ.ن: باور ریزش برگ - کاوه یغمایی
امروز سهشنبه است. آفتابم هست. بدم میاد از آفتابهای تابستون. هر چی خاطره بد بگی شما، من با این آفتاب تابستون داشتم. حالا البته بچه که بودیم این چیزا حالیمون نبود البته. ولوو بودیم تو کوچه زیر همین آفتاب هم. هرچند در بهترین حالت وقتی فوتبال بازی میکردیم، من رو میزاشتن گلر، ولی خب بازم خوب بود. (اوه اوه، یادش بخیر ! مرتضی ۱۰۰۰ تا رو پایی میزد !)
هفته پیش مجبور شدم از شرق تهران تا خونهامون اسنپ بگیرم. نزدیکای ساعت ۱۱ شب اینا بود. از بس که اسنپ اکو گرفته بودم و پراید سفید اومده بود، دیگه حالم داشت از پراید سفید بهم میخورد. اولش یه پراید سفید هاچبک قبول کرد.
سفرم دو مقصده بود. اولش میرفتم خوابگاه و بعدش خونه. ازم پرسید سفر دومتون کجاست ؟ وقتی بهش گفتم، گفت که «نه من اونجا نمیرم، لغو میکنم ببخشید» منم صبر کردم لغو کنه. (نکته کنکوری: در اینجور مواقع اگر میتونید خودتون لغو نکنید، وقتی راننده لغو میکنه سفر رو قاعدتاً باید امتیاز منفیاش رو هم بپذیره) . اما دفعه بعد که زدم دیدم به به :)) یه هیوندا ورنا داره میاد. خلاصه که منتظر شدم، بعد ۲ دقیقه از کوچه پیچید بالا و سوار شدم.
تا وسطای مسیر هندزفری گوشم بود. داشتم آهنگ yellow از کلدپلی رو گوش میکردم. تنها آهنگ این بنده که خوشم میاد ازش. بقیه آهنگاشون خیلی در نظر من خفن نبودند اما این یکی چیز دیگریست.
وقت مقصد اول رسیدیم و رفتیم برای مقصد دوم، نزدیکهای تقاطع بهشتی، یه لحظه هدفون رو در اوردم، دیدم که به به، داره آهنگ Hotel California (بدون وکال البته) پخش میکنه. دیگه هندزفری رو در آوردم و اونو گوش دادم. وقتی تموم شد. راننده که هیکل نسبتا بزرگی با ریشهای سفید جالبی داشت بهم گفت: «این آهنگ رو نسل من دوست داشت، نسل بعدم هم دوست داشت. الان هم دوست دارن ! موسیقی خوب اینجوریه. نه مثل مدرن تاکینگ مثلا. دیالوگها به طور کلی یادم نمیاد، ولی بعدش تا برسیم از این صحبت کرد که دبیرستان البرز درس خونده بود، از گروههای موسیقی اون دوران هرچی میپرسیدم میشناخت تقریبا. Depeche mode, C. C. Catch, AC/DC, ... صحبت کرد که اون دوران چطور فیلمهای زبون اصلی میدیدن، جین میپوشیدن. از کتابهایی که خونده بود، از قدرت نویسندگی میلان کندرا که میگفت زنان رو بهش میشناسوند. از ..
تا آخرش که برسیم مقصد من ازش سوال کردم. برای من جالب بود. اون در اون زمان زندگی راحت و خوبی داشته. زندگی که رویایی امروز منه. من احساس این رو دارم که نوجوانی. و باخت دادم و راهی نبود که این اتفاق نیوفته. نتونستم دوست خوبی داشته باشم. ولی چه میشه کرد ؟ ندیم هی طولش. جوونی رو که هنوز دارم.
حس عجیبیه. اینکه هنوز نمیدونم تصور کردن آینده خوبه یا بد. من حق دارم زندگی چند سال بعدمو تصویر کنم، یا این باعث میشه که دچار توهم شم و تو رویا زندگی کنم ؟
اه بسه.
پ.ن: منم منتظر نمیمونم که بیاد بیرون و ببینمش، میرم پشت ابرا تا بگیرمش، توی بغلم، آه ... سوختم ...
پیچیدگی مزخرفه. از اون مزخرفتر هم تظاهر به پیچیدگیه.
از همه جالبتر، تظاهر به سادگیه.
نکته: تظاهر به معنای ادا در آوردن نیست. منظور مانند «تظاهر به روزهخواری» است.
عکاس: David Uzochukwo