گام یک رو انجام دادم. مشتری میکدهای بسته. افشین یداللهی. چقدر بد که بعد از فوتش شناختمش. چقدر بدتر که کتابش رو ۲ ماه خریدم و نخوندم. نتیجهگیری شخصی من از این گام این بود که سعی کنم دیگه شعر عاشقانه نخونم. به چه درد میخوره. ترجیح میدم شعرهای هالو و سایر شعرهای اجتماعی رو بخونم.
ولی میخوام در مورد یه چیز دیگه بنویسم. در مورد اینکه رنگ امید من چرا خاکستری شد. هنوز هم وقتی خیلی ذوق میکنم فقط توی ذهنم یاد یه چیز میافتم. یاد اولین واکنشی که بعد از دیدن نتایج قبولی کنکورم پارسال انجام دادم. یاد تمام وقتهایی که حس میکردم به به موفقیت کوچیکی دست پیدا کردم و باز یاد اون «چیز» میافتادم. تمام حسهای خوب وقتی به یک «چیز» گره خورده، دیگه باقی حسهای خوبی که حس میکنم مصنوعی به نظر میرسند. دلم میخواد حداقل فقط یکبار دیگه بتونم توی همین روزا اوج خوشحالی و ذوق رو تجربه کنم. گامها منو خوشحال نمیکنن اما تصور میکنم شاید بتونن من رو به به خوشحالی و «چیز» برسونن. شایدم آخرش خودم تبدیل شدم به چیز.
#مه_نوشت ۲۳