چیزی در من هست که خودم آن را نمیشناسم. چیزی در من هست که گر چه آن را احساس میکنم اما ملموس نیست. برای همین خیلی وقتها فقط سعی میکنم بگم چنین چیزی نیست. و خیلی وقتها هم سعی میکنم که از همه چی بزرگترش کنم و بگم که هست !
ولی واقعیت کدومشه؟
من هیچ کسی رو نمیشناسم. من هیچ دوستی ندارم. کسانی هستند که در کنار آنها کار میکنم. کسانی در خانه هستند که با من نسبت فامیلی دارند و با آنها زندگی میکنم. (گر چخ آنها را دوست دارم و زندگیام را به آنها مدیون هستم) کسانی هستند که گاهی آنها را میبینم و لبخند میزنم و بهشان سلام میکنم. اما ..
گاهی فکر میکنم که شاید من درونگرا بودم، و خب پس باید از این وضعیت لذت ببرم. اما اینطور نیست. متاسفانه (یا خوشبختانه؟) من درونگرا نیستم. اما مشکل وقتی بیشتر میشود که متوجه میشم من برونگرا هم نیستم ! من نمیتوانم با انسانها ارتباط خوب برقرار کنم. من در صحبت کردن (مخصوصا با افراد تازه) مشکل دارم. من حتی در نگاه کردن به افراد تازه هم مشکل دارم ! هنوزم هم فکر میکنم در پیدا کردن دوست مشکل دارم. البته اگر هنوز میتوانستم مثل یک بچه 9 ساله به یکی بگم که «میای با هم دوست باشیم؟» شاید میتوانستم دوستی داشته باشم اما نمیتونم. کسانی هم که هنوز اندک رابطهای با آنها دارم صرفا فقط در حد فوروارد کردن چند تا جک یا گاهی بیرون رفتن و حرف زدن در مورد چیزهای سطحی هست. تنها کسی که شاید میتوانستم کمی با اون عمیق شم هم از همه متنفر است. متنفر که نمیشود گفت اما احساس خوبی به بقیه آدمها نداره. و خب این اواخر هم دیگر اصلا وجود ندارد !
برای همین شاید گاهی حسودی میکنم. به کسانی که دوستان خوبی دارند. به افراد خوبی که گاهی آنها و دوستانشان را میبینم. الان به این حسودی واقفم، و این خوبه. تا قبل از این، این حسودی رو سرکوب میکردم و با خودم میگفتم چنین چیزی وجود نداره. ولی خب وجود داره و بهترین کار اینه که فقط سعی کنم حلش کنم. نه اینکه نادیدهاش بگیرم.
در این چند روز برای بار دوم فیلم Boyhood (پسرانگی) رو دیدم. فوقالعاده بود. هر وقت این فیلم رو میبینم یه غم بزرگی منو میگیره. غمی که شاده. در مورد این که زندگی من چطور خواهد بود؟ و البته کیفیت یه زندگی آمریکایی باز باعث میشه فکر کنم که ما چقدر واقعا عقبموندهایم. مخصوصا توی آموزش و پرورش و مدرسهها. همیشه یه فانتزی بزرگ دارم در مورد اینکه وقتی تونستم سرمایهای برای خودم جمع کنم، یک سری مدرسه نیمهدولتی تاسیس کنم که کیفیت آموزش و پرورش توشون زیاد باشه و بر اساس خلاقیت باشن. تا یه سری افراد توی این سیستم لعنتی هدر نشن !
و خب بخش اصلی غمش به خودم برمیگردم. که آیا زندگی خواهم داشت که توی 30 سالگی بهش نگاه کنم و از تک تک لحظههاش لذت ببرم؟
گاهی اوقات واقعا حس میکنم دارم خرابکاری میکنم اما اینکه متوجه میشم نه، اینطور نیست خیلی خوبه .
ولی خب فقط یکی هست که میتونم فکر کنم توی ذهنم اگه اون هم باشه قراره همه چی درست شه ! و این اونقت باعث میشه که فکر کنم اگه اون نباشه چه گوهی باید خورد؟
شنیه یک DeadLine خیلی بزرگ در مورد اپآنی دارم که باید تمومش کنم ! امشب رو قراره حسابی بیدار باشم. صبح باز بیشتر مینویسم.
«به آمدنت یقین دارم»، اگر دیر شود، به "دنیای پس از مرگ" ایمان خواهم آورد. #هادی_پاکزاد