بخش یک:
چه صحنه گردانیای! پس از آن سردرگمی اولیه حواس، حرکتی لازم بود تا نشان دهد که هنوز زمان کامجویی فرا نرسیده است. قیمت را باید بالاتر برد تا تقاضا هم بیشتر شود!
دراین مرحله یک حادثه کوچک، یک هیجان و نوعی انتظار مبهم لازم است. در راه بازگشت به قصر، مادام «ت» وانمود میکند که پریشان حال است. البته او خوب میداند در پایان کار، قدرت آن را خواهد داشت که جریان را عوض کند و دیدار را طولانیتر کند. تنها یک عبارت لازم است که در هنر سخنگویی با پیشینه چند صد ساله، نمونههای فراوانی از آن پیدا میشود، اما به دلیل یکجور عدم تمرکز، یا فقدان پیشبینی نشده الهام، او نمیتواند حتی یک نمونه را بهیاد بیاورد. مثل هنرپیشهای است که ناگهان حرف هایش یادش رفته باشد. واقعیت این است که او باید نقش خود را از بر میبود. آن زمان مثل امروز نبود که یک زن جوان بتواند بگوید: «تو میخواهی، من هم میخواهم، پس بی اوقت را ازدست ندهیم!» برای آن دو چنین رک گوییای، فراسوی یک مانع قرار داشت که عبور از آن مانع (علیرغم تمام باورهای متداول در زمینه عیش و خوشی) ناممکن بود. حال اگر هیچ یک ازآن دو موفق به یافتن بهانهای برای ادامه گردش نشوند، منطق ساده سکوتشان آنها را مجبور خواهد کرد که به قصر داخل شوند و از هم خداحافظی کنند. آنها هر قدر با وضوح بیشتری میبینند که باید خیلی زود بهانهای برای ماندن پیدا کنند و آن را به زبان بیاورند، همانقدر بیشتر زبانشان بند میآید. تمام عباراتی که میتوانستند کمکشان کنند، خود را از آن دو که مأیوسانه به یاری میطلبندشان، پنهان میکنند. به همین دلیل است که در نزدیکی در ورودی «گامهایمان در اثر احساس غریزی مشترکی متوقف شدند».
خوشبختانه در آخرین لحظه زن آنچه را که میباید بگوید، پیدا میکند. انگار سوفلور بالاخره بیدار شده. او با لحن معترض به شوالیه میگوید: «من چندان از شما خوشنود نیستم...»
آه! بله! بله! همه چیز کاملاً روشن است! او عصبانی میشود! او بهانهای برای یک عصبانیت ساختگی یافته که میتواند باعث شود گردش آنها ادامه پیدا کند. زن با او صادقانه رفتار کرده، اما چرا او کلمهای درباره معشوقه خود شاهزاده خانم نگفته است؟ زود! زود! این موضوع باید روشن شود! آنها باید با هم حرف بزنند! گفتگو میتواند ادامه پیدا کند و آندو بار دیگر در امتداد راهی که اینبار بدون هیچ مانعی آنها را به آغوش عشق هدایت خواهد کرد، از قصردور میشوند.
بخش دو:
تحمیل یک فرم به زمان نه فقط ضرورت زیبایی که ضرورت حافظه هم هست، چرا که یک چیز فاقد فرم را نمیتوان دریافت و نمیتوان به یاد سپرد. اینکه آنها دیدار خود را همچون یک فرم در نظر میگرفتند برایشان دارای ارزش ویژهای بود. آخر، شب مشترک آنها فردایی به دنبال نداشت و تنها در یاد میتوانست تکرار شود. میان کندی و حافظه ونیز میان شتاب و فراموشی پیوند مرموزی وجود دارد. به عنوان مثال به یک مورد بسیار ساده و معمولی توجه میکنیم: مردی در خیابان میرود. ناگهان میخواهد چیزی را به یاد بیاورد، اما حافظهاش یاری نمیکند. اوبی آنکه خود بداند قدمهایش را کند میکند. یک نفر که میخواهد اتفاق ناگواری را که تازه برایش پیش آمده فراموش کند، برعکس، بی آنکه خود متوجه باشد، سرعتش را زیاد میکند تا شاید از چیزی که از نظر زمانی به او هنوز نزدیک است، دوری جوید. در ریاضیاتِ هستی، چنین تجربهای به شکل دو معادلهی ساده درمیآید: درجه کندی تناسب مستقیم با حضور ذهن دارد و درجه شتاب تناسب مستقیم با شدت فراموشی.
داستانهایی متفاوت روایت میشه در کتاب، و نویسنده حرفهایی که مد نظر داره رو با اشاره به اونها در میون میگذاره. روشیه که ازش خوشم میاد. حرفهایی که در میون میگذاره هم چیزهایی که من رو بر میانگیزه. بعضی بخشهاش هم همون چیزهایی که من هم بهش فکر میکردم.