چیزی در من هست که خودم آن را نمیشناسم. چیزی در من هست که گر چه آن را احساس میکنم اما ملموس نیست. برای همین خیلی وقتها فقط سعی میکنم بگم چنین چیزی نیست. و خیلی وقتها هم سعی میکنم که از همه چی بزرگترش کنم و بگم که هست !
ولی واقعیت کدومشه؟
من هیچ کسی رو نمیشناسم. من هیچ دوستی ندارم. کسانی هستند که در کنار آنها کار میکنم. کسانی در خانه هستند که با من نسبت فامیلی دارند و با آنها زندگی میکنم. (گر چخ آنها را دوست دارم و زندگیام را به آنها مدیون هستم) کسانی هستند که گاهی آنها را میبینم و لبخند میزنم و بهشان سلام میکنم. اما ..
گاهی فکر میکنم که شاید من درونگرا بودم، و خب پس باید از این وضعیت لذت ببرم. اما اینطور نیست. متاسفانه (یا خوشبختانه؟) من درونگرا نیستم. اما مشکل وقتی بیشتر میشود که متوجه میشم من برونگرا هم نیستم ! من نمیتوانم با انسانها ارتباط خوب برقرار کنم. من در صحبت کردن (مخصوصا با افراد تازه) مشکل دارم. من حتی در نگاه کردن به افراد تازه هم مشکل دارم ! هنوزم هم فکر میکنم در پیدا کردن دوست مشکل دارم. البته اگر هنوز میتوانستم مثل یک بچه 9 ساله به یکی بگم که «میای با هم دوست باشیم؟» شاید میتوانستم دوستی داشته باشم اما نمیتونم. کسانی هم که هنوز اندک رابطهای با آنها دارم صرفا فقط در حد فوروارد کردن چند تا جک یا گاهی بیرون رفتن و حرف زدن در مورد چیزهای سطحی هست. تنها کسی که شاید میتوانستم کمی با اون عمیق شم هم از همه متنفر است. متنفر که نمیشود گفت اما احساس خوبی به بقیه آدمها نداره. و خب این اواخر هم دیگر اصلا وجود ندارد !
برای همین شاید گاهی حسودی میکنم. به کسانی که دوستان خوبی دارند. به افراد خوبی که گاهی آنها و دوستانشان را میبینم. الان به این حسودی واقفم، و این خوبه. تا قبل از این، این حسودی رو سرکوب میکردم و با خودم میگفتم چنین چیزی وجود نداره. ولی خب وجود داره و بهترین کار اینه که فقط سعی کنم حلش کنم. نه اینکه نادیدهاش بگیرم.
در این چند روز برای بار دوم فیلم Boyhood (پسرانگی) رو دیدم. فوقالعاده بود. هر وقت این فیلم رو میبینم یه غم بزرگی منو میگیره. غمی که شاده. در مورد این که زندگی من چطور خواهد بود؟ و البته کیفیت یه زندگی آمریکایی باز باعث میشه فکر کنم که ما چقدر واقعا عقبموندهایم. مخصوصا توی آموزش و پرورش و مدرسهها. همیشه یه فانتزی بزرگ دارم در مورد اینکه وقتی تونستم سرمایهای برای خودم جمع کنم، یک سری مدرسه نیمهدولتی تاسیس کنم که کیفیت آموزش و پرورش توشون زیاد باشه و بر اساس خلاقیت باشن. تا یه سری افراد توی این سیستم لعنتی هدر نشن !
و خب بخش اصلی غمش به خودم برمیگردم. که آیا زندگی خواهم داشت که توی 30 سالگی بهش نگاه کنم و از تک تک لحظههاش لذت ببرم؟
گاهی اوقات واقعا حس میکنم دارم خرابکاری میکنم اما اینکه متوجه میشم نه، اینطور نیست خیلی خوبه .
ولی خب فقط یکی هست که میتونم فکر کنم توی ذهنم اگه اون هم باشه قراره همه چی درست شه ! و این اونقت باعث میشه که فکر کنم اگه اون نباشه چه گوهی باید خورد؟
شنیه یک DeadLine خیلی بزرگ در مورد اپآنی دارم که باید تمومش کنم ! امشب رو قراره حسابی بیدار باشم. صبح باز بیشتر مینویسم.
«به آمدنت یقین دارم»، اگر دیر شود، به "دنیای پس از مرگ" ایمان خواهم آورد. #هادی_پاکزاد
زندگی یه نفرو میبینم، استوریای اینستاگرام، پستهای فیسبوکش، تویتهای هر روزش. بعد چند وقت یه حسی داری هر کی باشه. حش میکنی میشناسیش. کسی که حداقل بعضی لحظههای زندگیشو دیدی. یا اصلا ندیدی حتی.
یکی دو نفر رو تو اینستاگرام فالو میکنم که اصلا ایران نیستند فکر کنم. اونا هم فالوم دارن بعضا. با اینکه یه کلمه هم باهاشون صحبت نکردم ولی حس میکنم میشناشمشون. (البته با یکیشون یه ذره مورس صحبت کردم !)
اصلا یکی هست آمریکاییه ! نوجوونه. سه سال پیش توی اینستا هشتگ #fuckiran رو سرچ میکردم، پیداش کردم. توی اون هشتگ معمولا عرب بودن متاسفانه، ولی اینم بود. بعد ما هم اون زمان عرق ملیمون گل کرد و رفتتیم بهش کامنت دادیم که بابا ایران خوبه خره، یه سری چیزهای دیگه هست که انن ! اونم تقریبا ملتفت شد فالوم کرد تا الان 😄 استوریهام هم میبینه بعضی وقتها ! البته آدم علافیه ولی خب حالا . حتی فکر کنم به ترامپ رای داده باشه .
یه سری افراد دیگه هم هستن که موزیکبازن. [یا قبلا بودن :( ] اونایی که داخل ایرانن و هنوز معروف نشدن رو دوست دارم. میبینم که دارن تلاش میکنن برای یه کاری ! تلاش خیلی خوبه. تلاش دوست دارم. تلاش میکنیم انشالله.
یه سری ولی پیر شدن دیگه، اساتید هستن ولی میبینی که مردم نمیشناسنشون ! چون خیلی حرکت زیادی نزدن مطرح شن. بعضیهاشونم اصلا ول کردن. مثلا صفحه علی عزیزیان رو هر وقت میبینم دلم میگیره چرا دیگه کار نمیکنه !
همهاش یه صدا توی سرم میگه:
واقعی باش، واقعی باش، واقعی باش؛ تنها کاریه که میتونی بکنی !
من فقط میخوام واقعی باشم، من برام مهم نیست چیزای دیگه. گور بابای زندگی. من میخوام واقعی باشم. این تنها کاریه که میتونم بکنم.
یه خبر بدی که امروز خوندم، پایان کار سایت درسنامه بود. من از سال 89 از دورههاش استفاده کردم. با اینکه هیچکدوم از دورههاش رو تموم نکردم اما تقریبا اکثرشون رو تا نصفه رفتم. ناراحت شدم و امیدوارم که باز برگردند در یه قالب جدید.
همین الان 4 پاراگراف با بیشترین کیفیت نوشتم و به خاطر این سرویس احمقانه بلاگداتآیآر از بین رفت. در حدی عصبانی شدم که 5 دقیقه سرمو گذاشتم رو میز استراحت کردم. اون 4 پراگراف مستقیم از دلم اومده بود بیرون، و دیگه نمیتونم بنویسمش.
پ.ن: عنوان پست از شعر «زندگی» هوشنگ ابتهاج
چند ماه پیش پول خوبی به دستم رسید و تونستم برای یک ماه مرفه زندگی کنم ! (ایموجی خندهی خردمندانه) توی اون مدت صدالبته سری به کتابفروشی زدم و برای اولینبار توی زندگیم بدون استرس از قیمت تونستم 200 هزارتومن کتاب بگیرم. (ایموجی خنده) من تا به حال زیاد به کتابفروشی سر نزدم. یعنی حقیقتا تمام کتابهایی که در طول زندگیم خوندم از کتابخونه بودند. یه تعداد محدودیشون هم هدیه. برای همین کتاب خریدن برام نسبتا تازگی داره.
حاشیه نرم. اما یکی از اون کتابها یه مقاله از برتراند راسل بود که قیمتش 3.5 بود و با توجه به عنوان شدیدا جذاب کنندهاش گرفتمش. «در ستایش بطالت!» واقعا جذاب بود! بالاخره یکی در ستاییش از نصف زندگی ما هم چیزی نوشته ! البته در ستایش بطالت اسم یک مقاله از راسل بود که توی این کتاب توسط «محمدرضا خانی» ترجمه شده بود. عنوان اصلی این مقاله «In Praise of idleness» بود.
نوشته پشت جلد:
برتراند راسل مقاله در ستایش بطالت را در سال 1932 نوشت. ایده راسل و نتیجه گیری مقاله به طور خیره کننده ای تحریک آمیز است. خسرانی عظیم به بار می آید، به گفته وی از این باور که کار فضیلت است و فقط یک ریاضت طلبی احمقانه وادارمان می سازد ا صرار بر کار زیادی داشته باشیم در حالی که دیگر نیازی به آن وجود ندارد. اکنون باید دریابیم که سعادت و تنعم انسان در گرو کاهش نظام مند کار است.
برای معرفی کتاب به یک متن از جامجم بسنده میکنم:
آن طور که در مقدمه کتاب آمده «مردم، در کل، میخواهند ثروتمندتر از همردیفانشان باشند. این ثروت نسبی است ـ و نه ثروت مطلق ـ که در شادی دخیل است. پس اگر یک فرد کمتر کار کند و کمتر از دیگران درآمد کسب کند، احتمالا کمتر خرسند و قانع میشود، ولی اگر همه افراد کمتر کار کنند و درآمدها هماهنگ شوند، نتیجه میتواند کاملا متفاوت از آب درآید. و این فراغت بیشتر برای هر فرد، دقیقا همان چیزی است که راسل از آن دفاع میکند.» جالب است که راسل معتقد است با این فرضیه دیگر مشکل بیکاری هم در جامعه به وجود نمیآمد، زیرا کار کمتر مساوی بود با خالی شدن فرصتهای شغلی و حذف بیکاران از جامعه. راسل در بیان این اندیشه خود خیلی هم افراطی و صریح به نظر میرسد تا جایی که میگوید اگر یک مزدبگیر معمولی روزی چهار ساعت کار میکرد، همه به قدر کافی نصیب میبردند و خبری هم از بیکاری نمیبود ـ البته با فرض نظامی منطقی و بسیار متعادل.حال یک سوال جدی به وجود میآید. آیا منظور راسل این است که ساعات کاری به چهار ساعت کاهش یابد و همه اوقات بازمانده روز به خوشگذرانی محض طی شود؟ راسل به این سوال پاسخ منفی میدهد و میگوید در آن چهار ساعت قرار است امکانات پایه رفاهی و ضروریات زندگی تامین شود و در باقی اوقات مسائلی چون تحصیل در دستور کار آدمی قرار گیرد. راسل از اینکه تفریح جماعت شهرنشین منفعل و به تماشای فوتبال و تلویزیون محدود شده گلایه میکند و به نوعی معتقد است که باید تفریح و فراغت خلاقانه و سازنده را جایگزین آن کرد. اینکه تا چه اندازه میتوان ایدههای راسل را عملی کرد مبحثی جداگانه است، ولی اتوپیایی که او ترسیم میکند ارزش یک بار خواندن را دارد.
این مقاله خیلی دید من رو نسبت به موضوع کار عوض کرد. حقیقتا تا قبلش مثل همه داشتم به این فکر میکردم که کار کردن زیاد واقعا خوبه و هیچ ایدهای دیگه نداشتم که آیا کار کردن کم چرا ممکنه مفید باشه (!) هرچند کاملا قانع نشدم که سیستم باید سریعا تغیر کنه و گفتههای این مقاله عملی شه، اما قطعا در یک آرمانشهر، ایدههای این مقاله بازده فوقالعادهای دارن.
در زیر بخشهایی از مقاله رو که مارک کردم براتون میزارم:
فکر میکنم که مردم دنیا زیادی کار میکنند، و این باور که کار فضیلت است، خسرانی عظیم به بار میآورد؛ و آنچه باید در گوش ممالک مدرن صنعتی خواند، چیزی است یکسره متفاوت از آنچه تا به حال خواندهاند.
پیش از طرح دلایلم در دفاع از تنبلی باید حرفی را که نمیپذیرم رد کنم. وقتی کسی که درآمد کافی برای گذران زندگی دارد فکر کاروباری نظیر تدریس یا ماشیننویسی را در سر بپروراند، میگویند که این کار قاپیدن لفمه از دهان دیگری است و آن شخص هم آدم بدی است. اگر این دلایل معتبر بود، تنها لازم بود همگی وقت به بطالت بگذرانیم تا جملگی دهانهایی پر داشته باشیم ! کسانی که چنین حرفهایی میزنند فراموش میکنند که درآمد آدم معمولا خرج میشود و با خرج کردن اشتغال ایجاد میشود. مادامی که آدم درامدش را خرج میکند، درست همانفدر با خرج کردن لقمه در دهانی میگذارد که با کسبکردن از دهان کسی بیرون کشیده. با این اوصاف شرور واقعی کسی است که پسانداز میکند ...
.. نظر به این واقعیت که بخش عمدهی مخارج عمومی اکثر دولتهای متمدن شامل هزینههای جنگ قبلی یا تدارک جنگهای بعدی میشود ..
فرض کنید در یک برهه ی مشخص، پاره ای از مردم به سوزن سازی اشتغال داشته باشند. آن ها بر فرض با 8 ساعت کار در روز به اندازه ی نیاز دنیا سوزن بسازند. حال کسی بیاید و اختراعی کند که بشود با همان تعداد آدم دو برابر سوزن ساخت. ولی دنیا که به این میزان سوزن نیاز ندارد؛ سوزن حالا آنفدر ارزان است که بعید است مقادیر بیشتر را بتوان ارزان تر خرید. آن وقت در دنیایی معقول همه ی دست اندرکاران سوزن سازی می توانند به جای 8 ساعت، 4 ساعت کار کنند و همه چیز مانند گذشته پیش رود. ولی در دنیای حاضر این امر را مایوس کننده می دانند. مردم همچنان 8 ساعت کار می کنند، سوزن بیش از حد نیاز یافت می شود، برخی کارفرمایان ورشکست می شوند، و نیمی از افراد فعال در عرصه ی سوزن سازی از کار بی کار می شوند. دست آخر همان قدر فراغت پدید می آید که در آن طرح دیگر، ولی نیمی از مردم کاملن عاطل و باطل می شوند در حالی که نیمی دیگر اضافه کاری می کنند. بدین ترتیب این فراغت اجتناب ناپذیر، ضامن بروز فلاکتی همه گیر می شود به جای این که خاستگاه سعادتی همگانی شود. چیزی نابخردانه تر از این هم می توان تصور کرد؟
این همه فقط اول ماجراست. میخواهم با جدیت تمام بگویم که در دنیای مدرن از اعتقاد به فضیلت کار خسرانی عظیم به بار میآید و این که سعادت و تنعم انسان در گرو کاهش نظاممند کار است.
در سرتاسر اروپا، هرچند نه در آمریکا، طبقه سومی هست محترمتر از هر طبقهی کارگر. هستند کسانی که به واسطه مالکیت اراضی قادرند از دیگرا پول بگیرند به سبب این موهبت که به آنها اجازه دادهاند زنده بمانند و کار کنند. این مالکان عاطل و باطلاند و لذا انتظار میرود من ایشان را ستایش کنم. ولی متاسفانه بطالت آنها تنها به یمن سختکوشی دیگران میسر میشود ...
وام گرفتن مسئله را چنان نمایانید که گویی آینده است که حال حاظر را تقذیه میکند؛ و البته این امر شدنی نبود، آدم که نمیتواند لقمه نانی را بخورد که هنوز وجود ندارد ..
و میخواهند پسرانشان آنقدر سخت کار کنند که مجالی برای تربیت شدن نداشته باشند، ولی شگفت آن که اهمیتی نمیدهند که همسران و دخترانشان اصلا و ابدا هیچ کاری نداشته باشند.
.. ساده زیستی را ستودند، و دم از دینی زدند که میگوید احتمال رفتن فقرا به بهشت بسیار قویتر از اغنیاست ...
.. اغنیا را واداشته در باب شأن کار و کوشش داد سخند بدهند، در حالی که مراقب بودند خود از این حیث بینصیب باقی بمانند.
کلا فرض بر این است که پول در آوردن خوب است و خرج کردن بد ! با توجه به این که اینها دو روی سکهاند این حرف مهمل است. مثل این است که بگوییم کلید خوب است و سوراخ کلید بد !
و جالبترین بخش مقاله به نظرمن، بخش زیر بود. توی این بخش راسل از این میگه که تمام پیشرفتها و دانشمندان و فلاسفه و .. از طبقه بالا بودند و حتی آنها بودند که به کمک طبقات پایین آمدن ! این به نظرم نکته خیلی جالبیه و یکی از استدلالهای برتراند راسل برای ستایش آسایشه:
... حتی آزادی جماعت جورکش نیز معمولا از بالا آغاز شده است. بشر بدون طبقهی برخوردار از طبقهی برخوردار از فراقت، هرگز از بربریت بیرون نمیآمد.
خوندن این مقاله بسیار کوتاه رو به همه پیشنهاد میکنم. میتونید از کتابناک نسخه رایگان و یا از فیدیبو نسخه قانونی آن را دانلود کنید. اگر هم کاغذ دوست دارید میتونید از شهرکتاب آنلاین سفارش بدید.
لینکهای مفید از نوشتههای دیگران در این مورد که پیشنهاد میکنم بخونید:
بند Depeche Mode، گروهی هست که به گفته لستافام، این هفته از همه چی بیشتر بهشون گوش دادم. این بند یه آهنگی داره به اسم Wrong که پیشنهاد میکنیم گوش بدید بهش.
تصمیمات زیادی گرفتم این چند وقت که یکی از اونها بیشتر نوشتنه، مخصوصا بیشتر نوشتن در بلاگم، چه نوشتههای شخصی و چه نوشتههای فنی. چیزی که این چندوقت حس کردم این بود که باید خودم رو بالا بکشم. من همیشه توی زندگیم خودمو محدود کردم، خیلی وقتها تلاش کمی کردم برای رسیدن به چیزهایی که میخواستم. برای کنکورم کلا شاید یک هفته قبل از روز کنکور خوندم ! (با اینکه انتخاب اولم هم قبول شدم، اما چیزی که بعدش دیدم اصلا چیزی نبود که انتظار داشتم؛ بای دِ وی، من هنرستان رشته کامپیوتر درس خوندم.)
زمان درس خوندنم اصلا هیچ تلاشی نمیکردم. البته بخشی از این رو تقصیر سیستم آموزشی کهنه و متعفن میدونم اما به هر حال الان میدونم که باید خودم رو مسئول زندگیم بدونم؛ هیچ کسی جز خودمون نمیتونه چیزایی که حس میکنیم باید تغیر کنند رو تغیر بده.
و به خاطر همین تلاش کم حس میکنم الان جایی که باید باشم نیستم. امروز بعد از چند وقتی سر زدم بلاگ سکان آکادمی و پستی رو دیدم که توجهام رو جلب کرد. شاید اون پست هم توی این حسی که الان دارم.
بعضی وقتها هست توی زندگیم که یه کاری رو سفت میچسبم بهش؛ چه بدونم، مثلا ورزش رو یه هفته مرتب و منظم میچسبم بهش. برنامه ریزی دقیق میکنم، غرق میشم توی کد، کتاب میخونم، وبسایتهای انگلیسی توی حوزه علاقهام رو دنبال میکنم و از این کارا.
اون پریودهای که منظم هستم و این کارا رو میکنم، حس خشنودی دارم از خودم و واقعا هم پیشرفتم رو میبینم و لمس میکنم حتی ! ولی بعضی وقتها وقتی میرسم خونه فقط میخوابم. فقط خستهام. فقط شبکههای لعنتی اجتماعی رو چک میکنم. فقط فکرهای مزخرف میکنم. این وقتها واقعا حس میکنم دارم به تباهی میرم !
ولی خب، حالا قراره که ببینم باز تا کی میتونم برنامهریزی منظم کنم و به خوبی و خوشی ادامه بدم ! این ترم دانشگاه هم که تموم شد، تابستون باید تمام تمرکزم توی کد زدن و کار باشه. باید مطالعاتم رو بیشتر کنم، مخصوصا در زمینههای فنی و بعضی وقتها هم ادبیات یا فلسفه. و ورزش رو هم برگردونم. دو سال از وقتی که مرتب میدویدم گذشته و الان وقتی 20 دقیقه میدوام نفسم میگیره ! فاجعه است !
پس برنامهها رو خلاصه کنم:
بریم ببینیم که موفق میشوم و یا خیر ! بیشتر به خاطر این عجله دارم که به خودم قول دادم تا قبل 18 سالگی باید فولاستک شم . و خب خودم هم دوست دارم با یه حس خوبی وارد 18 سالگی شم ! نه با حس اینکه «الان چه گوهی بخورم؟!!»
آهنگ Wrong رو هم میتونید از اسپاتیفای یا لینک مستقیم گوش بدید، و لیریکشو هم این پایین میزارم. شب و روزگار خوش !
Wrong
Wrong
Wrong
Wrong
I was born with the wrong sign
In the wrong house
With the wrong ascendancy
I took the wrong road
That led to the wrong tendencies
I was in the wrong place at the wrong time
For the wrong reason and the wrong rhyme
On the wrong day of the wrong week
I used the wrong method with the wrong technique
Wrong
Wrong
There's something wrong with me chemically
Something wrong with me inherently
The wrong mix in the wrong genes
I reached the wrong ends by the wrong means
It was the wrong plan in the wrong hands
With the wrong theory for the wrong man
The wrong eyes on the wrong prize
The wrong questions with the wrong replies
Wrong
Wrong
I was marching to the wrong drum
With the wrong scum
Pissing out the wrong energy
Using all the wrong lines
And the wrong signs
With the wrong intensity
I was on the wrong page of the wrong book
With the wrong rendition of the wrong hook
Made the wrong move every wrong night
With the wrong tune played 'til it sounded right yeah
پ.ن: عکس هم توسط وبکم لپتاپم گرفتم که متاسفانه کیفیتش در حد دوران صدراسلامه و کاریش هم نمیتونم بکنم :))
تفنگهاتون رو پر کنید و دوستاتونو بیارید .
این بامزهست که ببازی و تظاهر کنی !
موسیقی یه محرک حافظهست. یه کلید رمزنگاری. نقش Public Key رو توی رمزنگاری GPG داره.
یه آهنگ رو گوش میدی و تمام لحظاتی که قبلا اون رو گوش دادی جلو چشمت رژه میره. احساسات. افکار. امیال.
این هفته، هفته معمولیای بود. دانشگاه که مثل همیشه مزخرف بود، اما کارها طبق روال بود. استادهایی که قد خر بارشون نیست، یا اگه هست اونقدر آدمهای تک بعدیای هستن که نمیشه تحملشون کرد.
البته استاد زبان بهتر از بقیهشونه. هفتهی قبلش سر کلاس یه سیستم ضبط دستساز آورده بود و آهنگهای کانتری میزاشت به منظور آموزش. آدم باحالیه، جالبه. و چون من سر کلاسش جزوه نمینویسم فکر میکنه خیلی خفنم ! ولی خب نیستم ! من هیچوقت زبان رو گرامری یاد نگرفتم. من انگلیسی رو اشتباهی یاد گرفتم. دیدم همه جی انگلیسیه، منم شروع کردم خوندن و شنیدن ! اصلا همیشه از گرامر و جزوه بدم میاد. همه جا. مزخرفه. برای همینه که دستخطم بد شده. اما در عوضش بیاید توی تایپ با هم مسابقه بزاریم ! بازم افتخار نمیکنم به دستخط بدم ولی خب میپذیرمش.
Somewhere to belong
این عبارت در آینده اسم یه آهنگ یا یه آلبوم میشه. چیزی بود که من حداقل چند ساله دنبالش بودم. شاید هم هنوز باشم. شایدم همیشه باشم.
پیدا کردن جایی که بهش تعلق دارم. هیچوقت نتونستم دوستانی رو پیدا کنم که از بودن باهاشون لذت حقیقی ببرم و تحسینشون کنم. حقیقتا این اواخر (دو سال اخیر) #تغیرات_ملموسی داشتم اما خب بازم اونی که میباست نبود. آقای س.م هم خیلی حال خوشی نداره.
یه زمانی توی موسیقی سعی کردم پیداش کنم. یه زمانی توی جامعه نرمافزار آزاد ایران، حتی یه زمانی توی جمع لشهاش. ولی خب اصلا معلوم بود من آدمش نیستم.
خلاصه فهمیدم گشتن دنبالش مفید نیست. من همینم که هستم ! من نه یه برنامهنویس خفنم، نه یه آدم هنریام، نه هری دیگه.
ولی خب ترجیح دادم حداقل چیزایی که توش خوبم رو ادامه بدم ببینم چی میشه.
دیگه دارم بیشتر از کوپونم فلان ... مهدیار بخش بعد رو بیار تو !
در مورد ماز میخواستم بگم. ماز جبرانی که معرف حضورتون هست؟ استندآپ کمدین باحال ایرانیی که زندگیش البته تو آمریکاست همسرش هم یک مهاجر هندیست. مازیار جبرانی رو خیلی دوست دارم و وقتی دیدم کتابش به اسم «من تروریست نیستم ! (اما یک بار تو تلوزیون نقششو بازی کردم.)» به فارسی هم ترجمه شده، نتونستم مقاومت کنم از خریدش.
تو این کتاب زندگیشو به طنز نوشته. پیشنهاد میکنمش قطعا. زندگینامههای خودنوشته رومعمولا دوست دارم. هر کسی باشه. معمولا برای شناخت اون فرد تا حد زیادی مفیده.
این نوشتنهای منم از این کتاب شروع شد. نوشتن باعث میشه حداقل خودتو بهتر بشناسی. به روی خودت باز شی. حداقل برای خودت.
آهنگ هم میفرستم چند. تا الان. لئونارد کوهن هم پس افتاد واسه هفته بعد.
خدافظ
#مه_نوشت یک
- من همیشه فول آرشیو یه خواننده یا گروه رو دانلود میکردم و گوش میدادم. خیلی وقتها هم از همه آهنگاش خوشم نمیومد اما همیشه اینکارو میکردم و بدهاشون هم چند بار میشنیدم.
حقیقتا از کسایی که هیچوقت آلبومی گوش نمیدن موسیقی رو خوشم نمیاد. یه هنرمند توی همهی آثارش غرق شده. توی اونا رشد کرده؛ و من همهشو میخوام.
بگذریم؛ تصمیم گرفتم از این به بعد، هر جمعه بنویسم. نوشتن طولانی از اتفاقات اون هفته که برام مهم بودن. البته با همه کس نتوان راز گفتن ولی خب رازمون کجا بود بابا.
امروز ساعت ۱۰ از خواب بلند شدم. What a shame ! یه ذره هندونه به زور خوردم و لپتاپ رو باز کردم. کلی کار داشتم. باید رو یه برنامه که به احسان قول داده بودم تکمیلش کنم کار میکردم، وبلاگمو روی گیتهاب میساختم، یه سایت برای کارگاه و فروشگاه مبل داییم میزدم. کار آخری خسته کننده بود. حالا قولی که به احسان دادم بماند ! امشب مجبورم بخاطرش یه ذره بیدار بمونم.
تا ظهر «چهارشنبه سوری» رو دیدم. این چند وقت شروع کردم کارهای قدیمی اصفر فرهادی رو ببینم. «شهرزیبا» و «درباره الی» رو دیدم و الان فقط «رقص در غبار» مونده. هم شهرزیبا و هم چهارشنبه سوری زیبا و تلخ بودن. محور اصلی چهارشنبهسوری خیانت بود و مثل «فروشنده» در اواخر فیلم، بیننده رو سورپرایز و تصوراتشو نابود میکرد. پیشنهاد میکنم ببینید.
گفتم همه آثار یه هنرمندی که خوشم میاد رو میبینم. در مورد انسانها هم همینه. من همهی بخشهای یه انسان رو سعی میکنم پیدا کنم. البته نمیگم که همیشه موفق میشم یا نه. ولی خب...
بعضی هنرمندها یه آلبومشون اونقدر خوب هست که میتونم آلبومهای ضعیفشون رو هم گوش کنم و لذت ببرم. این قابلیت رو همه ندارن.
بازم در مورد انسانها همینطوره. (رونوشت به سین.میم)
ساعت ۷ زدم بیرون. رفتم دور دریاچه بدوام. آخر هفتهها اینجا مثل ایستگاههای قطار بمبئیعه ! از بس شلوغ میشه. اما من میدونم کجا ها خلوته حتی این موقعها . معمولا توی پیست دوچرخهسواری میدوام. گروه تازهای که باهاش آشنا شدم و لذت میبرم ازشون، یه گروه آلترنتیو راک آمریکایی هست به اسم Red hot chili peppers.
در مورد این گروه چند روز دیگه بیشتر میگم اما به دلم نشستهان. چندتا چیز در مورد ماز جبرانی هم هست. اونم میگم. هستیم حالا.
آهنگایی که میفرستم رو گوش کنید فعلا پس.
خدافظ.
آهنگها: OtherSide - 21st Century - Californiacation
نقاشی بالای پست: Echo Lake از Peter Doig
نزدیک یه ماهی میشه که میخوام این پست رو بنویسم. هی عقب میافتاد. دوست دارم که این وبلاگ برام خیلی مهمتر بشه و پستهای ژرفتری (!) از خودم بنویسم خب تا الان نتونستم. الان اما سعی میکنم اینکارو تا حدودی بکنم.
نزدیک به دو ماه میشه که جزو تیم نظربازار هستم. توی این سن و موقعیت خاصی که هستم یکی از بهترین جاهایی که میتونستم باشم هست. یک تیم فوقالعاده که واقعا دلم یه جای قصه انگار منتظرش بود. من قبل از این تجربه کار تو یه شرکت دیگه رو داشتم، یه شرکت با ساختار قدیمی و حریص به پول درآوردن از هر روشی ! و خوشحالم که مدت کوتاهی اونجا بودم اما نظربازار یه استارتآپ فوقالعاده است. در حال حاظر ما توی Co-Working Space فینووا هستیم و این فرصت خیلی جالبی برای من بود، چون با تعداد خیلی زیادی استارتآپ دیگه هم آشنا شدم و واقعا جو جالبی رو تجربه کردم. نظربازار یک پلتفرم تحقیقات بازار آنلاینه که از طریق (فعلا) موبایل این کار رو انجام میده. البته قراره که در آینده اپلیکینش موبایل تنها راه ما نباشه اما چیز بیشتری نمیتونم بگم فعلا ! اپلیکیشن نظربازار رو از اینجا دانلود کنید و اگر هم خواستید 200 امتیاز در شروع بگیرید کد من (289089201 ) رو به عنوان معرف بزنید :)
همچنین از وقتی اومدم اینجا لپتاپ هم خریدم که دوستش دارم نسبتا :)) هرچند خیلی سنگینه و پدر کمر منو در میاره اما خب به کمک اوبونتویی که روش نصب کردم مثل گاو کارامو راه میندازه ! حالا بعدا در مورد اوبونتو هم بهتون حسابی میگم. استک تیم نظربازار به طور کلی روی js هست و من هم به جد شروع کردم به یادگیری و تقویت JS خودم ! اوبونتو و ترمینالش هم حسابی منو سر وجد آورد و منو از ویندوز متنفر کرد ! هرچند چون هنوز کار با Gimp رو یاد نگرفتم هر از گاهی به خاطر فتوشاپ به ویندوز روی میارم اما سعی میکنم در آینده این کار رو هم یاد بگیرم رو اوبونتو انجام بدم و از شر ویندوز خلاص شم :)) آی لاو یو ترمینال !
تو این مدت وبسایت نظربازاز - بستر تحقیقات بازاریابی آنلاین رو هم طراحی و اجرا کردم (به کمک وردپرس). اما الان کارای مهمتری رو دارم انجام میدم که وقتی انجام شدند براتون میگم ازشون. متشکرم از احسان و ابراهیم و سینای عزیز که این محیط ویژه رو ساختند و تونستند این استارتآپ رو با موفقیت پیش ببرند و من بتونم بهش بپیوندم :) راستی فارق از اینا اگه میخواهید JS یاد بگیرید بهتون پیشنهاد میکنم که کتاب Speaking JavaScript رو بخونید که خیلی عالی توضیح داده (مرسی ار علی ترکی که این کتاب رو بهم معرفی کرد). احتمالا هر از گاهی تا آخر سال بخشهاییش رو ترجمه کنم و همینجا بزارم :)
دانشگاه هم شروع شده اما به شکل مزخرفی همه کلاسها مزخرفتر از یکی دیگه. نمیتونم دانشگاه رو به این شکل تحمل کنم. فقط داره منو عقب نگه میداره و وقت منو تلف میکنه اما من نمیتونم کنسلش کنم. با استادها هماهنگ کردم و تقریبا سر کلاسها نمیرم اما بازم خیلی سیستم مزخرفیه. کاشکی سیستم آموزشی این کشور یه روزی، یه جوری عوض بشه و از این سیستم مزخرف فعلی در بیاد. شاید که آینده از آن ماست !
شبتون خوش ؛)