روز تموم شد نیومد خونه اما
دلنگرون مادر بود، آشفته پدر
شهر خالی از هر نشونی، پر بود از سر بالایی
جدولها همه موازی، جوابا تند وبیمعنی
شب تموم شد..
بهزاد لعنتی، چطور تونستی این آهنگ رو اینجور بخونی ؟ چطور تونستید این آهنگ رو اینجوری بزنید ؟ چطور تونستیم این حس رو ایجاد کنید ؟
من اگه توی این زندگی لعنتیم توی موسیقی بتونم به گردپات برسم کلامو پرت میکنم هوا
سر اومد زمستون، بهار، نیومد اما، چشم به راه مادر بود، امیدوار پدر ...
تمام غم تهران رو، تمام غم ایران رو، تمام غم آزادی رو این آهنگ داره. تمام غم گمشدهای که فکر کردیم پیداش میکنیم. ولی به ما دروغ گفتن. به ما دروغ گفتن. به ما دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن، به تو دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن..
و همهی غم من از اینه که کسی این رو نمیفهمه. و غمم بیشتر از اینه که خودمم اینو نمیفهمم. ولی نه، غم فایده نداره.
سراغ گمشدهات رو از من بگیر پدر
سراغ گمشدهات رو از من بگیر مادر
اگه توی زندگیم گمشدهتون رو پیدا نکنم با سرافکندگی میمیرم
( اشک شد )
پردهها در اتوبوس میرقصند و انسانهای مدرن در ذهن من. نمیدانم به خاطر سرمای زودرس است یا چالههای خیابان.
میشنوم که زنی، به مردی که قصد گفتن «دلیل نگه نداشتن اتوبوس در ایستگاه» را داشت به تندی جواب میدهد. مرد با الفاظ بدتری زن را میکوبد. از زن متنفر میشوم. از مرد متنفر میشوم. ضربان قلبم بالا میرود. دستم کمی میلرزد. به هیچ چیز فکر نمیکنم. آرام آرام، آرام میشوم. به هیچ چیز فکر نمیکنم. آرام میمانم. آرام میمانم. تنها کاری که باید خوب بلد باشم.
چه صحنه گردانیای! پس از آن سردرگمی اولیه حواس، حرکتی لازم بود تا نشان دهد که هنوز زمان کامجویی فرا نرسیده است. قیمت را باید بالاتر برد تا تقاضا هم بیشتر شود!
دراین مرحله یک حادثه کوچک، یک هیجان و نوعی انتظار مبهم لازم است. در راه بازگشت به قصر، مادام «ت» وانمود میکند که پریشان حال است. البته او خوب میداند در پایان کار، قدرت آن را خواهد داشت که جریان را عوض کند و دیدار را طولانیتر کند. تنها یک عبارت لازم است که در هنر سخنگویی با پیشینه چند صد ساله، نمونههای فراوانی از آن پیدا میشود، اما به دلیل یکجور عدم تمرکز، یا فقدان پیشبینی نشده الهام، او نمیتواند حتی یک نمونه را بهیاد بیاورد. مثل هنرپیشهای است که ناگهان حرف هایش یادش رفته باشد. واقعیت این است که او باید نقش خود را از بر میبود. آن زمان مثل امروز نبود که یک زن جوان بتواند بگوید: «تو میخواهی، من هم میخواهم، پس بی اوقت را ازدست ندهیم!» برای آن دو چنین رک گوییای، فراسوی یک مانع قرار داشت که عبور از آن مانع (علیرغم تمام باورهای متداول در زمینه عیش و خوشی) ناممکن بود. حال اگر هیچ یک ازآن دو موفق به یافتن بهانهای برای ادامه گردش نشوند، منطق ساده سکوتشان آنها را مجبور خواهد کرد که به قصر داخل شوند و از هم خداحافظی کنند. آنها هر قدر با وضوح بیشتری میبینند که باید خیلی زود بهانهای برای ماندن پیدا کنند و آن را به زبان بیاورند، همانقدر بیشتر زبانشان بند میآید. تمام عباراتی که میتوانستند کمکشان کنند، خود را از آن دو که مأیوسانه به یاری میطلبندشان، پنهان میکنند. به همین دلیل است که در نزدیکی در ورودی «گامهایمان در اثر احساس غریزی مشترکی متوقف شدند».
خوشبختانه در آخرین لحظه زن آنچه را که میباید بگوید، پیدا میکند. انگار سوفلور بالاخره بیدار شده. او با لحن معترض به شوالیه میگوید: «من چندان از شما خوشنود نیستم...»
بخش دو:
گام یک رو انجام دادم. مشتری میکدهای بسته. افشین یداللهی. چقدر بد که بعد از فوتش شناختمش. چقدر بدتر که کتابش رو ۲ ماه خریدم و نخوندم. نتیجهگیری شخصی من از این گام این بود که سعی کنم دیگه شعر عاشقانه نخونم. به چه درد میخوره. ترجیح میدم شعرهای هالو و سایر شعرهای اجتماعی رو بخونم.
ولی میخوام در مورد یه چیز دیگه بنویسم. در مورد اینکه رنگ امید من چرا خاکستری شد. هنوز هم وقتی خیلی ذوق میکنم فقط توی ذهنم یاد یه چیز میافتم. یاد اولین واکنشی که بعد از دیدن نتایج قبولی کنکورم پارسال انجام دادم. یاد تمام وقتهایی که حس میکردم به به موفقیت کوچیکی دست پیدا کردم و باز یاد اون «چیز» میافتادم. تمام حسهای خوب وقتی به یک «چیز» گره خورده، دیگه باقی حسهای خوبی که حس میکنم مصنوعی به نظر میرسند. دلم میخواد حداقل فقط یکبار دیگه بتونم توی همین روزا اوج خوشحالی و ذوق رو تجربه کنم. گامها منو خوشحال نمیکنن اما تصور میکنم شاید بتونن من رو به به خوشحالی و «چیز» برسونن. شایدم آخرش خودم تبدیل شدم به چیز.
#مه_نوشت ۲۳
امروز سهشنبه است. آفتابم هست. بدم میاد از آفتابهای تابستون. هر چی خاطره بد بگی شما، من با این آفتاب تابستون داشتم. حالا البته بچه که بودیم این چیزا حالیمون نبود البته. ولوو بودیم تو کوچه زیر همین آفتاب هم. هرچند در بهترین حالت وقتی فوتبال بازی میکردیم، من رو میزاشتن گلر، ولی خب بازم خوب بود. (اوه اوه، یادش بخیر ! مرتضی ۱۰۰۰ تا رو پایی میزد !)
هفته پیش مجبور شدم از شرق تهران تا خونهامون اسنپ بگیرم. نزدیکای ساعت ۱۱ شب اینا بود. از بس که اسنپ اکو گرفته بودم و پراید سفید اومده بود، دیگه حالم داشت از پراید سفید بهم میخورد. اولش یه پراید سفید هاچبک قبول کرد.
سفرم دو مقصده بود. اولش میرفتم خوابگاه و بعدش خونه. ازم پرسید سفر دومتون کجاست ؟ وقتی بهش گفتم، گفت که «نه من اونجا نمیرم، لغو میکنم ببخشید» منم صبر کردم لغو کنه. (نکته کنکوری: در اینجور مواقع اگر میتونید خودتون لغو نکنید، وقتی راننده لغو میکنه سفر رو قاعدتاً باید امتیاز منفیاش رو هم بپذیره) . اما دفعه بعد که زدم دیدم به به :)) یه هیوندا ورنا داره میاد. خلاصه که منتظر شدم، بعد ۲ دقیقه از کوچه پیچید بالا و سوار شدم.
تا وسطای مسیر هندزفری گوشم بود. داشتم آهنگ yellow از کلدپلی رو گوش میکردم. تنها آهنگ این بنده که خوشم میاد ازش. بقیه آهنگاشون خیلی در نظر من خفن نبودند اما این یکی چیز دیگریست.
وقت مقصد اول رسیدیم و رفتیم برای مقصد دوم، نزدیکهای تقاطع بهشتی، یه لحظه هدفون رو در اوردم، دیدم که به به، داره آهنگ Hotel California (بدون وکال البته) پخش میکنه. دیگه هندزفری رو در آوردم و اونو گوش دادم. وقتی تموم شد. راننده که هیکل نسبتا بزرگی با ریشهای سفید جالبی داشت بهم گفت: «این آهنگ رو نسل من دوست داشت، نسل بعدم هم دوست داشت. الان هم دوست دارن ! موسیقی خوب اینجوریه. نه مثل مدرن تاکینگ مثلا. دیالوگها به طور کلی یادم نمیاد، ولی بعدش تا برسیم از این صحبت کرد که دبیرستان البرز درس خونده بود، از گروههای موسیقی اون دوران هرچی میپرسیدم میشناخت تقریبا. Depeche mode, C. C. Catch, AC/DC, ... صحبت کرد که اون دوران چطور فیلمهای زبون اصلی میدیدن، جین میپوشیدن. از کتابهایی که خونده بود، از قدرت نویسندگی میلان کندرا که میگفت زنان رو بهش میشناسوند. از ..
تا آخرش که برسیم مقصد من ازش سوال کردم. برای من جالب بود. اون در اون زمان زندگی راحت و خوبی داشته. زندگی که رویایی امروز منه. من احساس این رو دارم که نوجوانی. و باخت دادم و راهی نبود که این اتفاق نیوفته. نتونستم دوست خوبی داشته باشم. ولی چه میشه کرد ؟ ندیم هی طولش. جوونی رو که هنوز دارم.
حس عجیبیه. اینکه هنوز نمیدونم تصور کردن آینده خوبه یا بد. من حق دارم زندگی چند سال بعدمو تصویر کنم، یا این باعث میشه که دچار توهم شم و تو رویا زندگی کنم ؟
اه بسه.
پ.ن: منم منتظر نمیمونم که بیاد بیرون و ببینمش، میرم پشت ابرا تا بگیرمش، توی بغلم، آه ... سوختم ...
چیزی در من هست که خودم آن را نمیشناسم. چیزی در من هست که گر چه آن را احساس میکنم اما ملموس نیست. برای همین خیلی وقتها فقط سعی میکنم بگم چنین چیزی نیست. و خیلی وقتها هم سعی میکنم که از همه چی بزرگترش کنم و بگم که هست !
ولی واقعیت کدومشه؟
من هیچ کسی رو نمیشناسم. من هیچ دوستی ندارم. کسانی هستند که در کنار آنها کار میکنم. کسانی در خانه هستند که با من نسبت فامیلی دارند و با آنها زندگی میکنم. (گر چخ آنها را دوست دارم و زندگیام را به آنها مدیون هستم) کسانی هستند که گاهی آنها را میبینم و لبخند میزنم و بهشان سلام میکنم. اما ..
گاهی فکر میکنم که شاید من درونگرا بودم، و خب پس باید از این وضعیت لذت ببرم. اما اینطور نیست. متاسفانه (یا خوشبختانه؟) من درونگرا نیستم. اما مشکل وقتی بیشتر میشود که متوجه میشم من برونگرا هم نیستم ! من نمیتوانم با انسانها ارتباط خوب برقرار کنم. من در صحبت کردن (مخصوصا با افراد تازه) مشکل دارم. من حتی در نگاه کردن به افراد تازه هم مشکل دارم ! هنوزم هم فکر میکنم در پیدا کردن دوست مشکل دارم. البته اگر هنوز میتوانستم مثل یک بچه 9 ساله به یکی بگم که «میای با هم دوست باشیم؟» شاید میتوانستم دوستی داشته باشم اما نمیتونم. کسانی هم که هنوز اندک رابطهای با آنها دارم صرفا فقط در حد فوروارد کردن چند تا جک یا گاهی بیرون رفتن و حرف زدن در مورد چیزهای سطحی هست. تنها کسی که شاید میتوانستم کمی با اون عمیق شم هم از همه متنفر است. متنفر که نمیشود گفت اما احساس خوبی به بقیه آدمها نداره. و خب این اواخر هم دیگر اصلا وجود ندارد !
برای همین شاید گاهی حسودی میکنم. به کسانی که دوستان خوبی دارند. به افراد خوبی که گاهی آنها و دوستانشان را میبینم. الان به این حسودی واقفم، و این خوبه. تا قبل از این، این حسودی رو سرکوب میکردم و با خودم میگفتم چنین چیزی وجود نداره. ولی خب وجود داره و بهترین کار اینه که فقط سعی کنم حلش کنم. نه اینکه نادیدهاش بگیرم.
در این چند روز برای بار دوم فیلم Boyhood (پسرانگی) رو دیدم. فوقالعاده بود. هر وقت این فیلم رو میبینم یه غم بزرگی منو میگیره. غمی که شاده. در مورد این که زندگی من چطور خواهد بود؟ و البته کیفیت یه زندگی آمریکایی باز باعث میشه فکر کنم که ما چقدر واقعا عقبموندهایم. مخصوصا توی آموزش و پرورش و مدرسهها. همیشه یه فانتزی بزرگ دارم در مورد اینکه وقتی تونستم سرمایهای برای خودم جمع کنم، یک سری مدرسه نیمهدولتی تاسیس کنم که کیفیت آموزش و پرورش توشون زیاد باشه و بر اساس خلاقیت باشن. تا یه سری افراد توی این سیستم لعنتی هدر نشن !
و خب بخش اصلی غمش به خودم برمیگردم. که آیا زندگی خواهم داشت که توی 30 سالگی بهش نگاه کنم و از تک تک لحظههاش لذت ببرم؟
گاهی اوقات واقعا حس میکنم دارم خرابکاری میکنم اما اینکه متوجه میشم نه، اینطور نیست خیلی خوبه .
ولی خب فقط یکی هست که میتونم فکر کنم توی ذهنم اگه اون هم باشه قراره همه چی درست شه ! و این اونقت باعث میشه که فکر کنم اگه اون نباشه چه گوهی باید خورد؟
شنیه یک DeadLine خیلی بزرگ در مورد اپآنی دارم که باید تمومش کنم ! امشب رو قراره حسابی بیدار باشم. صبح باز بیشتر مینویسم.
«به آمدنت یقین دارم»، اگر دیر شود، به "دنیای پس از مرگ" ایمان خواهم آورد. #هادی_پاکزاد
چند ماه پیش پول خوبی به دستم رسید و تونستم برای یک ماه مرفه زندگی کنم ! (ایموجی خندهی خردمندانه) توی اون مدت صدالبته سری به کتابفروشی زدم و برای اولینبار توی زندگیم بدون استرس از قیمت تونستم 200 هزارتومن کتاب بگیرم. (ایموجی خنده) من تا به حال زیاد به کتابفروشی سر نزدم. یعنی حقیقتا تمام کتابهایی که در طول زندگیم خوندم از کتابخونه بودند. یه تعداد محدودیشون هم هدیه. برای همین کتاب خریدن برام نسبتا تازگی داره.
حاشیه نرم. اما یکی از اون کتابها یه مقاله از برتراند راسل بود که قیمتش 3.5 بود و با توجه به عنوان شدیدا جذاب کنندهاش گرفتمش. «در ستایش بطالت!» واقعا جذاب بود! بالاخره یکی در ستاییش از نصف زندگی ما هم چیزی نوشته ! البته در ستایش بطالت اسم یک مقاله از راسل بود که توی این کتاب توسط «محمدرضا خانی» ترجمه شده بود. عنوان اصلی این مقاله «In Praise of idleness» بود.
نوشته پشت جلد:
برتراند راسل مقاله در ستایش بطالت را در سال 1932 نوشت. ایده راسل و نتیجه گیری مقاله به طور خیره کننده ای تحریک آمیز است. خسرانی عظیم به بار می آید، به گفته وی از این باور که کار فضیلت است و فقط یک ریاضت طلبی احمقانه وادارمان می سازد ا صرار بر کار زیادی داشته باشیم در حالی که دیگر نیازی به آن وجود ندارد. اکنون باید دریابیم که سعادت و تنعم انسان در گرو کاهش نظام مند کار است.
برای معرفی کتاب به یک متن از جامجم بسنده میکنم:
آن طور که در مقدمه کتاب آمده «مردم، در کل، میخواهند ثروتمندتر از همردیفانشان باشند. این ثروت نسبی است ـ و نه ثروت مطلق ـ که در شادی دخیل است. پس اگر یک فرد کمتر کار کند و کمتر از دیگران درآمد کسب کند، احتمالا کمتر خرسند و قانع میشود، ولی اگر همه افراد کمتر کار کنند و درآمدها هماهنگ شوند، نتیجه میتواند کاملا متفاوت از آب درآید. و این فراغت بیشتر برای هر فرد، دقیقا همان چیزی است که راسل از آن دفاع میکند.» جالب است که راسل معتقد است با این فرضیه دیگر مشکل بیکاری هم در جامعه به وجود نمیآمد، زیرا کار کمتر مساوی بود با خالی شدن فرصتهای شغلی و حذف بیکاران از جامعه. راسل در بیان این اندیشه خود خیلی هم افراطی و صریح به نظر میرسد تا جایی که میگوید اگر یک مزدبگیر معمولی روزی چهار ساعت کار میکرد، همه به قدر کافی نصیب میبردند و خبری هم از بیکاری نمیبود ـ البته با فرض نظامی منطقی و بسیار متعادل.حال یک سوال جدی به وجود میآید. آیا منظور راسل این است که ساعات کاری به چهار ساعت کاهش یابد و همه اوقات بازمانده روز به خوشگذرانی محض طی شود؟ راسل به این سوال پاسخ منفی میدهد و میگوید در آن چهار ساعت قرار است امکانات پایه رفاهی و ضروریات زندگی تامین شود و در باقی اوقات مسائلی چون تحصیل در دستور کار آدمی قرار گیرد. راسل از اینکه تفریح جماعت شهرنشین منفعل و به تماشای فوتبال و تلویزیون محدود شده گلایه میکند و به نوعی معتقد است که باید تفریح و فراغت خلاقانه و سازنده را جایگزین آن کرد. اینکه تا چه اندازه میتوان ایدههای راسل را عملی کرد مبحثی جداگانه است، ولی اتوپیایی که او ترسیم میکند ارزش یک بار خواندن را دارد.
این مقاله خیلی دید من رو نسبت به موضوع کار عوض کرد. حقیقتا تا قبلش مثل همه داشتم به این فکر میکردم که کار کردن زیاد واقعا خوبه و هیچ ایدهای دیگه نداشتم که آیا کار کردن کم چرا ممکنه مفید باشه (!) هرچند کاملا قانع نشدم که سیستم باید سریعا تغیر کنه و گفتههای این مقاله عملی شه، اما قطعا در یک آرمانشهر، ایدههای این مقاله بازده فوقالعادهای دارن.
در زیر بخشهایی از مقاله رو که مارک کردم براتون میزارم:
فکر میکنم که مردم دنیا زیادی کار میکنند، و این باور که کار فضیلت است، خسرانی عظیم به بار میآورد؛ و آنچه باید در گوش ممالک مدرن صنعتی خواند، چیزی است یکسره متفاوت از آنچه تا به حال خواندهاند.
پیش از طرح دلایلم در دفاع از تنبلی باید حرفی را که نمیپذیرم رد کنم. وقتی کسی که درآمد کافی برای گذران زندگی دارد فکر کاروباری نظیر تدریس یا ماشیننویسی را در سر بپروراند، میگویند که این کار قاپیدن لفمه از دهان دیگری است و آن شخص هم آدم بدی است. اگر این دلایل معتبر بود، تنها لازم بود همگی وقت به بطالت بگذرانیم تا جملگی دهانهایی پر داشته باشیم ! کسانی که چنین حرفهایی میزنند فراموش میکنند که درآمد آدم معمولا خرج میشود و با خرج کردن اشتغال ایجاد میشود. مادامی که آدم درامدش را خرج میکند، درست همانفدر با خرج کردن لقمه در دهانی میگذارد که با کسبکردن از دهان کسی بیرون کشیده. با این اوصاف شرور واقعی کسی است که پسانداز میکند ...
.. نظر به این واقعیت که بخش عمدهی مخارج عمومی اکثر دولتهای متمدن شامل هزینههای جنگ قبلی یا تدارک جنگهای بعدی میشود ..
فرض کنید در یک برهه ی مشخص، پاره ای از مردم به سوزن سازی اشتغال داشته باشند. آن ها بر فرض با 8 ساعت کار در روز به اندازه ی نیاز دنیا سوزن بسازند. حال کسی بیاید و اختراعی کند که بشود با همان تعداد آدم دو برابر سوزن ساخت. ولی دنیا که به این میزان سوزن نیاز ندارد؛ سوزن حالا آنفدر ارزان است که بعید است مقادیر بیشتر را بتوان ارزان تر خرید. آن وقت در دنیایی معقول همه ی دست اندرکاران سوزن سازی می توانند به جای 8 ساعت، 4 ساعت کار کنند و همه چیز مانند گذشته پیش رود. ولی در دنیای حاضر این امر را مایوس کننده می دانند. مردم همچنان 8 ساعت کار می کنند، سوزن بیش از حد نیاز یافت می شود، برخی کارفرمایان ورشکست می شوند، و نیمی از افراد فعال در عرصه ی سوزن سازی از کار بی کار می شوند. دست آخر همان قدر فراغت پدید می آید که در آن طرح دیگر، ولی نیمی از مردم کاملن عاطل و باطل می شوند در حالی که نیمی دیگر اضافه کاری می کنند. بدین ترتیب این فراغت اجتناب ناپذیر، ضامن بروز فلاکتی همه گیر می شود به جای این که خاستگاه سعادتی همگانی شود. چیزی نابخردانه تر از این هم می توان تصور کرد؟
این همه فقط اول ماجراست. میخواهم با جدیت تمام بگویم که در دنیای مدرن از اعتقاد به فضیلت کار خسرانی عظیم به بار میآید و این که سعادت و تنعم انسان در گرو کاهش نظاممند کار است.
در سرتاسر اروپا، هرچند نه در آمریکا، طبقه سومی هست محترمتر از هر طبقهی کارگر. هستند کسانی که به واسطه مالکیت اراضی قادرند از دیگرا پول بگیرند به سبب این موهبت که به آنها اجازه دادهاند زنده بمانند و کار کنند. این مالکان عاطل و باطلاند و لذا انتظار میرود من ایشان را ستایش کنم. ولی متاسفانه بطالت آنها تنها به یمن سختکوشی دیگران میسر میشود ...
وام گرفتن مسئله را چنان نمایانید که گویی آینده است که حال حاظر را تقذیه میکند؛ و البته این امر شدنی نبود، آدم که نمیتواند لقمه نانی را بخورد که هنوز وجود ندارد ..
و میخواهند پسرانشان آنقدر سخت کار کنند که مجالی برای تربیت شدن نداشته باشند، ولی شگفت آن که اهمیتی نمیدهند که همسران و دخترانشان اصلا و ابدا هیچ کاری نداشته باشند.
.. ساده زیستی را ستودند، و دم از دینی زدند که میگوید احتمال رفتن فقرا به بهشت بسیار قویتر از اغنیاست ...
.. اغنیا را واداشته در باب شأن کار و کوشش داد سخند بدهند، در حالی که مراقب بودند خود از این حیث بینصیب باقی بمانند.
کلا فرض بر این است که پول در آوردن خوب است و خرج کردن بد ! با توجه به این که اینها دو روی سکهاند این حرف مهمل است. مثل این است که بگوییم کلید خوب است و سوراخ کلید بد !
و جالبترین بخش مقاله به نظرمن، بخش زیر بود. توی این بخش راسل از این میگه که تمام پیشرفتها و دانشمندان و فلاسفه و .. از طبقه بالا بودند و حتی آنها بودند که به کمک طبقات پایین آمدن ! این به نظرم نکته خیلی جالبیه و یکی از استدلالهای برتراند راسل برای ستایش آسایشه:
... حتی آزادی جماعت جورکش نیز معمولا از بالا آغاز شده است. بشر بدون طبقهی برخوردار از طبقهی برخوردار از فراقت، هرگز از بربریت بیرون نمیآمد.
خوندن این مقاله بسیار کوتاه رو به همه پیشنهاد میکنم. میتونید از کتابناک نسخه رایگان و یا از فیدیبو نسخه قانونی آن را دانلود کنید. اگر هم کاغذ دوست دارید میتونید از شهرکتاب آنلاین سفارش بدید.
لینکهای مفید از نوشتههای دیگران در این مورد که پیشنهاد میکنم بخونید:
رادیوهد، چیزی که تصمیم گرفتم سعی کنم در موردش بنویسم. نوشتن کمک میکنه. اما بزارید از خودم بنوسیم. در مورد رادیوهد میتونید توی ویکیپدیا هم اطلاعات پیدا کنید.
اولین بار که اسم رادیوهد رو شنیدم دو سال پیش بود. خب تعجبی هم نداره، من کسی رو نداشتم که اینجور خوانندهها رو بهم آشنا کنه. تنها چیزی که هم از راک داشتم موسیقیهای برادرم بود. یعنی تقریبا تنها روزنه رو به راک من از بچگی و سالهای دور (حتی از وقتی که 8-9 ساله بودم) داداشم بود. هرچند زیاد اهل اشتراکگذاری نبود اما به هر حال توی ضبط ماشین و فلشهایی که میزد چندتا آهنگ خوب گوش میدادم و ذوق میکردم ! کاوه یغمایی، متالیکا و اوهام و خیلی از افراد که هنوز اسمشون رو نمیدونم و یا حداقل اون زمان نمیدونستم (باید باهاش صحبت کنم اسماشون رو یادم بندازه !). این چند سال گذشته هم بی-بند و حتی هادی پاکزاد. حتی یادم میاد بعضی وقتها با آهنگ نمیشنوم صداتو! همخوانی میکردیم و صدای بمبها رو در میاوردیم. این برای من که رابطهام با برادرم زیاد خوب نبود، خب خوشحال کننده بود و تو خاطرم میموند. در مورد هادی هم ترجیح میدم چیزی نگم فعلا.
گزافه گویی نکنم خلاصه، من اینجوری راک رو شناختم و بعدش با هادی پاکزاد آشنا شدم که بهم فهموند این فقط در مورد موسیقی نیست.
دوستان متال دوست زیاد دارم. البته منظورم از زیاد در مقیاس خودمه :)) یعنی یکی دو نفر !! امیر عاشق متال،( که خیلی از گروههای متال رو ابتدا تو گوشی اون شنیدم. البته بماند که قبل از اینکه متال گوش بده من اول بهش یه مقداری راک یواشکی میدادم!) و سعید هم همینطور.
اما رادیوهد برای من تا مدتها فقط یه اسم بود. اسمی که در خرداد ماه 95 معنی دار شد. تو صفحه ساندکلاد هادی پیداش کردم. زهره هم بهم گفته بود که هادی رادیوهد دوست داشته. اولین آلبوم رو که دانلود کردم و گوش دادم، گرخیدم! با خودم گفتم این دیگه چیه!! اینم شد موسیقی؟؟؟ اما بازم گوش میدادم. OK Computer واسم خیلی جذاب بود. کلا این مفهوم پست مدرنیسم (!) واسم جذاب بود.
اما آنجور که باید و شاید جذبشون نشدم. واسم فقط یه گروه خوب دیگه بودن. اما روزگار به همین شکل باقی نموند.
از یه روزی تمام این آهنگها واسم معنا گرفتن. نمیدونم چرا و چه روزی اما یهو به خودم اومدم دیدم که من عاشق اینا شدم. تمام آهنگها رو با لیریک شنیدم و درک کردم. انگار یه اتفاقای واسه گوشام افتاده بود. نمیدونم چه اتفاقی، اما هر چی بود دید منو عوض کرد. از اون روز تمام موزیکویدئوها و آلبومهای ریدیوهد رو دانلود کردم و گوش دادم. حس میکردم که من به اینجا تعلق دارم. من به این اشعار تعلق دارم. من یه Creep بیاهمیتم که اینجا اهمیت پیدا میکنم.
برای دانلود آهنگهاشون پیشنهاد میکنم یا از تورنت و یا از XYTune استفاده کنید. تمام آلبومهاشون فوقالعادست. مخصوصا برای من. از Pablo Honey شروع کنید. با ترانه Paranoid Android این پست رو پایان میدم.
پریروز خبر بدی (!) رو شنیدم که اگر حداقل 2 ماه یا حتی 1 ماه پیش میشنیدم مطمعننا خیلی زیاد خوشحال میشدم. اما متاسفانه اصلا خوشحال نشدم. الان هم مسلما خوشحال شدم! ولی خب یجوری خورد تو حالم :) سایت http://BookCrossing.com رو شاید بعضیها بشناسید. یک سایتی به منظور تشویق و الکترونیکی کردن فرایند "جا گذاشتن" کتاب هست. در اون کتابتون رو ثبت میکنید و میتونید اون رو کاملا ردیابی کنید.
تقریبا از مدتی پیش ایده ساخت چنین چیزی در ایران و شاید با امکانات فراتر در سرم میچرخید تا اینکه مدتی پیش واقعا دست به کار شدم و شروع کردم به کد زدن. تجربه جدیدی بود. اسمش رو گذاشتم کتابگرد! با فریمورک لاراول قصد داشتم که پیادهاش کنم و در همین حین لاراول رو هم یاد بگیرم. اما همین پریروز متوجه شدم که سرویس کاما این کار رو زودتر از من انجام داده :) احساس میکنم که شکست عشقی خوردم :)) دروغ نگم خیلی خورد توی ذوفم. تا چند ساعت واقعا دپرس شدم و به زندگیم نگاه کردم. کارشون نسبتا تمیز بود. (هر چند یه سری امکاناتی که من تو ذهنم هست رو هنوز ندارن اما احتمالا در آینده اضافه میکنند)
این باعث شد که بشینم فکر کنم و حداقل سعی کنم از این شکست (البته فکر نکنم شکست باشه چون فوایدش بیشتر بود واسم) درس بگیرم و چند تا نکته مهم به نظرم رسید:
تمام حقوق برای کاما(کتاب های متحرک ایران ) محفوظ است!
به نظرم این کار واقعا اشتباه است که اینجور سرویسهایی بخواهند با لایسنسهای بسته ادامه پیدا کنند. جهان هم به سمت آزادی میره، ما چرا ازش فرار کنیم؟ پیشنهاد من بهکاما اینه که اولا سورسش رو در گیتهاب به اشتراک بگذاره، (و فکر کنم بهتر باشه با لایسنس GPL3 هم این کار رو بکنه اما اگر این نبود هم زیاد مشکلی نیست) و اما محتوای سایت رو که حتما تحت مجوز Creative commons منتشر کنه. اگر این کار رو کنه فکر کنم خودم هم به گیتهابشون کامیت کنم :))
و خب من هم که احتمالا سعی میکنم از کدهای کتابگرد در پروژههای دیگهام استفاده کنم :) و واقعا آرزو میکنم که کاما آزاد بشه :)
بروزرسانی: تیم کاما یه مطلبی نوشتن تو کانال تلگرامشون در پاسخ به این پست که اینجا نقلش میکنم:
اولش فکر کنم باید اینو بگیم که ما میفهمیم هدر رفتنِ زحمت یعنی چی. اینکه تلاش کنی و بعد نشه اونی که میخوای. کار کردنِ همزمانِ چند نفر روی یه پروژه خوب نیست اصلاً. ولی فعلاً همینه دیگه اوضاع. کاریش نمیشه کرد. نوشتهی بالا برای ما بازخوردِ خوبی بود. یه کم از ما تعریف کردن، بابتِ اونا میتونیم تشکر کنیم فقط. یه نقدی هم داشتن در رابطه با متنباز نبودنِ سایت کاما که تو ادامه این پیام یه توضیحِ کوتاهی دربارهش میدیم. داستان از این قراره که ما هم به فکر اپنسورس(متنباز) کردنِ کدهای سایت و سرور بودیم ولی چون اولش نمیدونستیم که کاما از کجا قراره تا کجا بره، تصمیم بر این شد که کد رو فعلاً پیشِ خودمون نگه داریم. بعد از اون ایدهی تغییرِ سایت و قابلیتهاش پیش اومد که به خاطرِ تغییرات کلی در معماریِ نرم افزار تصمیم گرفتیم کُدها رو کاملا تغییر بدیم و نسخه جدید سایت متنباز ارائه خواهد شد.
آخرش، همونطور که دوستِ بزرگوارمون گفتن، کاما یه پروژهست جهتِ منافعِ مردم و از اونجایی که سودِ شخصیای نداره، ما قطعا از همهی کسانی که بخوان و بتونن توی کاما بهمون کمک کنن، استقبال میکنیم.
مخلص :)
خیلی خوب. خوشحال شدم از دیدگاهشون و امیدوارم که با استقبال مردم مواجه بشوند و موفق و آزاد شوند :)