آرشیو: نقطه ویرگول
بهم گفت بنویس. گفتم نمیخوام، من که بلد نیستم ! فقط واساد جلو چشمم گفت بنویس. گفتم «نکنه پیامبر شدم ؟ باز شیطونی کردی ؟» باز نگاهم کرد گفت «بنویس».
گفتم بهش: «نمیشه بخونم ؟ راه نداره ؟» گفت: «بنویس»
تسلیمش شدم. اون بیخیال نمیشد.
قلم و کاغذ که نبود، اما کیبوردو گرفتم دستم. منتظر موندم که چیزایی که باید بنویسم رو بگه. هیچی نگفت.
گفتم: « خب بگو دیگه ! چی بنویسم ؟»
گفت: «خودت بنویس»
گفتم: « ... عمت آشغال !»
چیزی نگفت.
شروع کردم بنویسم. از چی میگفتم؟ باید نصحیت میکردم ؟
نوشتم به پدر و مادر خود احترام بگذارید، حتی اگر به شما احترام نمیگذارند. گفت: «آورین».
پاک کردم. چیزی نگفت.
نوشتم که یه مردی بود ( منظورم از مرد صرفا یه انسان مذکره، نه خیر، آدم خفن و با مرامی نبود !) سیگار میکشید. (سیگارم چیز مزخرفه) سیگاراش امید بودن. تا وقتی امید ... ببخشید، سیگار داشت حالش خوب بود. یه دلیل برای زندگی و توسعه داشت. همیشه سیگاری بعدی رو با ته مونده سیگار قبلی روشن میکرد. امیدی در ادامه امید قبلی.
اگه دیر میجنبید سیگار قبلیش خاموش میشد و اون میموند و یه سیگار جدید که نمیتونست روشنش کنه. غم انگیزه که هیچ غلطی نمیتونست با یه سیگار خاموش کنه. امیدهای سوخته و سیگارهای خاموش غمانگیزن.
گفت: «کسشعر ننویس مومن.»
هیچی نگفتم.
نوشتم که یه زنی بود که چند تا تصور بیشتر ازش نبود. اگه خوب میگشتیم چند تا نوشته هم پیدا می کردی ازش. نوشتههایی پراکنده که تحت تاثیر اتفاقات روزمره بودن. چیز خاصی ازش نمیدونست. میدونست یه روزی بود. یه جایی. یه جوریی.
ولی چیز بیشتری یادش نمیاومد. چند تا نقطه ویرگول شاید. نقطه ویرگول. نقطه ویرگول؛ نقطه ویرگول. نقطه ویرگول نه نقطهاست و نه ویرگول! نه نشانهای از پایانه، نه نشانهای از مکث و ادامه. نقطه ویرگول، نقطه ویرگوله! اه! نمیدونم!
گفت: «درست بنویس»
نوشتم: آیا آنان که میبازند با آنان که نمیبازند برابرند؟
گفت: «آورین»
پاکش کردم.
هیچی نگفت.
نوشتم یه رباتی بود که یه هدف داشت. فروش قهوه به مردم. هزاری میگرفت و یک لیوان کاپوچینو میداد. میشد بهش مقدار شکر هم داد. شیر هم میتوانست اضافه کنه.
هدفش تولید قهوههای ارزون بدون مشکل بود. بعضی وقتها که ناامید میشد، خراب میشد. دیگه نمیخواست قهوه بده. میخواست با مردم حرف بزنه و بگه آبمیوه دوست ندارن؟ از قهوه خسته شده بود. یه هدف جدید میخواست. ولی وقتی خراب میشد، مسئول اونجا میاومد و نگهدارنده قهوهاش رو تعویض میکرد. اون پیر شد و برای همیشه قهوه درست کرد. آخراش که قهوههاش مزهی آهک میداد، اسقاطش کردن.
گفت: «بسه، بسه»
گفتم: «چشم»
خیلی خوب بود متنت
:)