خدا اون روز رو نیاره که بشه حاج آقا عصبانی
سودو از صنایع میگیرن
شور رو از شقایق
روز تموم شد نیومد خونه اما
دلنگرون مادر بود، آشفته پدر
شهر خالی از هر نشونی، پر بود از سر بالایی
جدولها همه موازی، جوابا تند وبیمعنی
شب تموم شد..
بهزاد لعنتی، چطور تونستی این آهنگ رو اینجور بخونی ؟ چطور تونستید این آهنگ رو اینجوری بزنید ؟ چطور تونستیم این حس رو ایجاد کنید ؟
من اگه توی این زندگی لعنتیم توی موسیقی بتونم به گردپات برسم کلامو پرت میکنم هوا
سر اومد زمستون، بهار، نیومد اما، چشم به راه مادر بود، امیدوار پدر ...
تمام غم تهران رو، تمام غم ایران رو، تمام غم آزادی رو این آهنگ داره. تمام غم گمشدهای که فکر کردیم پیداش میکنیم. ولی به ما دروغ گفتن. به ما دروغ گفتن. به ما دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن، به تو دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن، به ما دروغ گفتن..
و همهی غم من از اینه که کسی این رو نمیفهمه. و غمم بیشتر از اینه که خودمم اینو نمیفهمم. ولی نه، غم فایده نداره.
سراغ گمشدهات رو از من بگیر پدر
سراغ گمشدهات رو از من بگیر مادر
اگه توی زندگیم گمشدهتون رو پیدا نکنم با سرافکندگی میمیرم
( اشک شد )
دختر بچه توی ماشین الکیاش نشسته بود. از این گاریهای چرخداری که برای سرگرم کردن کودکان توی محیطهای خرید ازشون استفاده میشه. با شوق و ذوق زیاد، فرمان ماشین را به هر سویی میپیچید. اما نمیدونم که نمیدونست فرمان این ماشین هیچ تاثیری روی کنترل جهت حرکت آن نداره یا میدونست و فقط دلش میخواست برای دقایقی خوش بگذرونه. شاید هم اصلا به اینها فکر نمیکرد. صرفا کاری که فکر میکرد درسته رو انجام میداد. شاید اصلا ایدهای نداشت که فرمان به چه دردی میخوره. فقط سعی داشت تقلید کنه. مجتمع تجاری بزرگی بود.
برای اینکه از گزند سرما در امان بمونم، وارد مجتمع شده بودم. مگرنه کار خاصی اینجا نداشتم. صرفا گرمایی که درون ساختمان وجود داشت باعث جذب من شده بود. نمیدونم بقیه مردم واقعا قصد خرید داشتند یا نه. نیما قرار بود نیم ساعت پیش برسه اینجا ولی وقتی بیست دقیقه پیش تونستم کارت شارژ از سوپرمارکت نزدیک مجتمع بخرم و اینترنتم رو چک کنم که دیدم توی ترافیک گیر کرده. برای همین یه آب میوه خریدم و بین غرفهها قدم زدم. با شلوار و کفش ورزشی فکر نمیکنم خیلی شبیه کسایی که اینجور جاها بیان شده باشم. ولی خب خدا رو شکر که کسی مسئول قضاوت تیپ افرادی که وارد مجتمع تجاری میشن نیست.
از کنار ماشین اون بچه رد شدم. از اونجایی که به حالت دیوانهواری فرمون رو تکون میداد، ترجیح دادم یه ذره ازش فاصله بگیرم. چند باری خونده بودم که احتیاط شرط عقله.
#از_چشمانش
چیکار میتونم بکنم ؟
به فکرم زد دانشگاه رو ترک کنم. حالا که ممکنه امید اصلیم در هالهای مبهم آتیش بگیره و از بین بره، من دیگه انرژی دارم برم اون دانشگاه ؟ تنها امید من از ادامه تحصیل این بود که فوق لیسانس شریف بتونم قبول شم. ولی اینا مهمه دیگه ؟ نمیدونم.
بشینیم تمام تمرکزم رو بزارم برنامهنویسی و ریاضی. ریاضی رو از دنیا شروع کنم یاد بگیرم. خودم دانشمو به دست بیارم و ۳ سال دیگه جایی باشم که تمام اون همدانشگاهیهای احمق به گرد پامم نرسم. نمیدونم. نمیدونم. نمیدونممم !! اه !
خارج از کشور نمیتونم برم اونوقت. باید چند سالی صبر کنم تا بتونم سربازی رو بخرم. ولی در عوضش میتونم یه آدم فوقالعاده تو برنامهنویسی بشم. میتونم پیشرفتی کنم که حالم و زندگیم بهتر شه. نمیدونم. تنها فایده اون دانشکده لعنتی سلفشه !
تا آخر این ترم صبر میکنم. اگه تصمیم رو گرفتم پشت سرم رو نگاه نمیکنم و با غرور از اون در لعنتیش که هنوز جای سه پرچم اسرائیل و آمریکا و انگلیس که برای خودشیرینی کشیده بودن روی آسفالتش مونده، میام بیرون و تاکید میکنم که پشت سرمم نگاه نمیکنم.
پانوشت: a fish is a better friend than a human, and that's for sure ...