خدا اون روز رو نیاره که بشه حاج آقا عصبانی
سودو از صنایع میگیرن
شور رو از شقایق
دختر بچه توی ماشین الکیاش نشسته بود. از این گاریهای چرخداری که برای سرگرم کردن کودکان توی محیطهای خرید ازشون استفاده میشه. با شوق و ذوق زیاد، فرمان ماشین را به هر سویی میپیچید. اما نمیدونم که نمیدونست فرمان این ماشین هیچ تاثیری روی کنترل جهت حرکت آن نداره یا میدونست و فقط دلش میخواست برای دقایقی خوش بگذرونه. شاید هم اصلا به اینها فکر نمیکرد. صرفا کاری که فکر میکرد درسته رو انجام میداد. شاید اصلا ایدهای نداشت که فرمان به چه دردی میخوره. فقط سعی داشت تقلید کنه. مجتمع تجاری بزرگی بود.
برای اینکه از گزند سرما در امان بمونم، وارد مجتمع شده بودم. مگرنه کار خاصی اینجا نداشتم. صرفا گرمایی که درون ساختمان وجود داشت باعث جذب من شده بود. نمیدونم بقیه مردم واقعا قصد خرید داشتند یا نه. نیما قرار بود نیم ساعت پیش برسه اینجا ولی وقتی بیست دقیقه پیش تونستم کارت شارژ از سوپرمارکت نزدیک مجتمع بخرم و اینترنتم رو چک کنم که دیدم توی ترافیک گیر کرده. برای همین یه آب میوه خریدم و بین غرفهها قدم زدم. با شلوار و کفش ورزشی فکر نمیکنم خیلی شبیه کسایی که اینجور جاها بیان شده باشم. ولی خب خدا رو شکر که کسی مسئول قضاوت تیپ افرادی که وارد مجتمع تجاری میشن نیست.
از کنار ماشین اون بچه رد شدم. از اونجایی که به حالت دیوانهواری فرمون رو تکون میداد، ترجیح دادم یه ذره ازش فاصله بگیرم. چند باری خونده بودم که احتیاط شرط عقله.
#از_چشمانش
پردهها در اتوبوس میرقصند و انسانهای مدرن در ذهن من. نمیدانم به خاطر سرمای زودرس است یا چالههای خیابان.
میشنوم که زنی، به مردی که قصد گفتن «دلیل نگه نداشتن اتوبوس در ایستگاه» را داشت به تندی جواب میدهد. مرد با الفاظ بدتری زن را میکوبد. از زن متنفر میشوم. از مرد متنفر میشوم. ضربان قلبم بالا میرود. دستم کمی میلرزد. به هیچ چیز فکر نمیکنم. آرام آرام، آرام میشوم. به هیچ چیز فکر نمیکنم. آرام میمانم. آرام میمانم. تنها کاری که باید خوب بلد باشم.
بهم گفت بنویس. گفتم نمیخوام، من که بلد نیستم ! فقط واساد جلو چشمم گفت بنویس. گفتم «نکنه پیامبر شدم ؟ باز شیطونی کردی ؟» باز نگاهم کرد گفت «بنویس».
گفتم بهش: «نمیشه بخونم ؟ راه نداره ؟» گفت: «بنویس»
تسلیمش شدم. اون بیخیال نمیشد.
قلم و کاغذ که نبود، اما کیبوردو گرفتم دستم. منتظر موندم که چیزایی که باید بنویسم رو بگه. هیچی نگفت.
گفتم: « خب بگو دیگه ! چی بنویسم ؟»
گفت: «خودت بنویس»
گفتم: « ... عمت آشغال !»
چیزی نگفت.
شروع کردم بنویسم. از چی میگفتم؟ باید نصحیت میکردم ؟
نوشتم به پدر و مادر خود احترام بگذارید، حتی اگر به شما احترام نمیگذارند. گفت: «آورین».
پاک کردم. چیزی نگفت.
نوشتم که یه مردی بود ( منظورم از مرد صرفا یه انسان مذکره، نه خیر، آدم خفن و با مرامی نبود !) سیگار میکشید. (سیگارم چیز مزخرفه) سیگاراش امید بودن. تا وقتی امید ... ببخشید، سیگار داشت حالش خوب بود. یه دلیل برای زندگی و توسعه داشت. همیشه سیگاری بعدی رو با ته مونده سیگار قبلی روشن میکرد. امیدی در ادامه امید قبلی.
اگه دیر میجنبید سیگار قبلیش خاموش میشد و اون میموند و یه سیگار جدید که نمیتونست روشنش کنه. غم انگیزه که هیچ غلطی نمیتونست با یه سیگار خاموش کنه. امیدهای سوخته و سیگارهای خاموش غمانگیزن.
گفت: «کسشعر ننویس مومن.»
هیچی نگفتم.
نوشتم که یه زنی بود که چند تا تصور بیشتر ازش نبود. اگه خوب میگشتیم چند تا نوشته هم پیدا می کردی ازش. نوشتههایی پراکنده که تحت تاثیر اتفاقات روزمره بودن. چیز خاصی ازش نمیدونست. میدونست یه روزی بود. یه جایی. یه جوریی.
ولی چیز بیشتری یادش نمیاومد. چند تا نقطه ویرگول شاید. نقطه ویرگول. نقطه ویرگول؛ نقطه ویرگول. نقطه ویرگول نه نقطهاست و نه ویرگول! نه نشانهای از پایانه، نه نشانهای از مکث و ادامه. نقطه ویرگول، نقطه ویرگوله! اه! نمیدونم!
گفت: «درست بنویس»
نوشتم: آیا آنان که میبازند با آنان که نمیبازند برابرند؟
گفت: «آورین»
پاکش کردم.
هیچی نگفت.
نوشتم یه رباتی بود که یه هدف داشت. فروش قهوه به مردم. هزاری میگرفت و یک لیوان کاپوچینو میداد. میشد بهش مقدار شکر هم داد. شیر هم میتوانست اضافه کنه.
هدفش تولید قهوههای ارزون بدون مشکل بود. بعضی وقتها که ناامید میشد، خراب میشد. دیگه نمیخواست قهوه بده. میخواست با مردم حرف بزنه و بگه آبمیوه دوست ندارن؟ از قهوه خسته شده بود. یه هدف جدید میخواست. ولی وقتی خراب میشد، مسئول اونجا میاومد و نگهدارنده قهوهاش رو تعویض میکرد. اون پیر شد و برای همیشه قهوه درست کرد. آخراش که قهوههاش مزهی آهک میداد، اسقاطش کردن.
گفت: «بسه، بسه»
گفتم: «چشم»
گام یک رو انجام دادم. مشتری میکدهای بسته. افشین یداللهی. چقدر بد که بعد از فوتش شناختمش. چقدر بدتر که کتابش رو ۲ ماه خریدم و نخوندم. نتیجهگیری شخصی من از این گام این بود که سعی کنم دیگه شعر عاشقانه نخونم. به چه درد میخوره. ترجیح میدم شعرهای هالو و سایر شعرهای اجتماعی رو بخونم.
ولی میخوام در مورد یه چیز دیگه بنویسم. در مورد اینکه رنگ امید من چرا خاکستری شد. هنوز هم وقتی خیلی ذوق میکنم فقط توی ذهنم یاد یه چیز میافتم. یاد اولین واکنشی که بعد از دیدن نتایج قبولی کنکورم پارسال انجام دادم. یاد تمام وقتهایی که حس میکردم به به موفقیت کوچیکی دست پیدا کردم و باز یاد اون «چیز» میافتادم. تمام حسهای خوب وقتی به یک «چیز» گره خورده، دیگه باقی حسهای خوبی که حس میکنم مصنوعی به نظر میرسند. دلم میخواد حداقل فقط یکبار دیگه بتونم توی همین روزا اوج خوشحالی و ذوق رو تجربه کنم. گامها منو خوشحال نمیکنن اما تصور میکنم شاید بتونن من رو به به خوشحالی و «چیز» برسونن. شایدم آخرش خودم تبدیل شدم به چیز.
#مه_نوشت ۲۳
۲۰ گام توسعه:
۰. وزنت را اندازه بگیر.
فرض کن به یه چیز باور داشتی
خب، این هیچی
فرض کن فهمیدی غلط بوده و بهش بیاعتنا شدی
خب، اینم هیچی
فرض کن بعدش فهمیدی اشتباه کردی و اون باور درست بوده
خب، بازم هیچی
فرض کن این حلقه تموم نشه
پ.ن: باور ریزش برگ - کاوه یغمایی