دختر بچه توی ماشین الکیاش نشسته بود. از این گاریهای چرخداری که برای سرگرم کردن کودکان توی محیطهای خرید ازشون استفاده میشه. با شوق و ذوق زیاد، فرمان ماشین را به هر سویی میپیچید. اما نمیدونم که نمیدونست فرمان این ماشین هیچ تاثیری روی کنترل جهت حرکت آن نداره یا میدونست و فقط دلش میخواست برای دقایقی خوش بگذرونه. شاید هم اصلا به اینها فکر نمیکرد. صرفا کاری که فکر میکرد درسته رو انجام میداد. شاید اصلا ایدهای نداشت که فرمان به چه دردی میخوره. فقط سعی داشت تقلید کنه. مجتمع تجاری بزرگی بود.
برای اینکه از گزند سرما در امان بمونم، وارد مجتمع شده بودم. مگرنه کار خاصی اینجا نداشتم. صرفا گرمایی که درون ساختمان وجود داشت باعث جذب من شده بود. نمیدونم بقیه مردم واقعا قصد خرید داشتند یا نه. نیما قرار بود نیم ساعت پیش برسه اینجا ولی وقتی بیست دقیقه پیش تونستم کارت شارژ از سوپرمارکت نزدیک مجتمع بخرم و اینترنتم رو چک کنم که دیدم توی ترافیک گیر کرده. برای همین یه آب میوه خریدم و بین غرفهها قدم زدم. با شلوار و کفش ورزشی فکر نمیکنم خیلی شبیه کسایی که اینجور جاها بیان شده باشم. ولی خب خدا رو شکر که کسی مسئول قضاوت تیپ افرادی که وارد مجتمع تجاری میشن نیست.
از کنار ماشین اون بچه رد شدم. از اونجایی که به حالت دیوانهواری فرمون رو تکون میداد، ترجیح دادم یه ذره ازش فاصله بگیرم. چند باری خونده بودم که احتیاط شرط عقله.
#از_چشمانش
بهم گفت بنویس. گفتم نمیخوام، من که بلد نیستم ! فقط واساد جلو چشمم گفت بنویس. گفتم «نکنه پیامبر شدم ؟ باز شیطونی کردی ؟» باز نگاهم کرد گفت «بنویس».
گفتم بهش: «نمیشه بخونم ؟ راه نداره ؟» گفت: «بنویس»
تسلیمش شدم. اون بیخیال نمیشد.
قلم و کاغذ که نبود، اما کیبوردو گرفتم دستم. منتظر موندم که چیزایی که باید بنویسم رو بگه. هیچی نگفت.
گفتم: « خب بگو دیگه ! چی بنویسم ؟»
گفت: «خودت بنویس»
گفتم: « ... عمت آشغال !»
چیزی نگفت.
شروع کردم بنویسم. از چی میگفتم؟ باید نصحیت میکردم ؟
نوشتم به پدر و مادر خود احترام بگذارید، حتی اگر به شما احترام نمیگذارند. گفت: «آورین».
پاک کردم. چیزی نگفت.
نوشتم که یه مردی بود ( منظورم از مرد صرفا یه انسان مذکره، نه خیر، آدم خفن و با مرامی نبود !) سیگار میکشید. (سیگارم چیز مزخرفه) سیگاراش امید بودن. تا وقتی امید ... ببخشید، سیگار داشت حالش خوب بود. یه دلیل برای زندگی و توسعه داشت. همیشه سیگاری بعدی رو با ته مونده سیگار قبلی روشن میکرد. امیدی در ادامه امید قبلی.
اگه دیر میجنبید سیگار قبلیش خاموش میشد و اون میموند و یه سیگار جدید که نمیتونست روشنش کنه. غم انگیزه که هیچ غلطی نمیتونست با یه سیگار خاموش کنه. امیدهای سوخته و سیگارهای خاموش غمانگیزن.
گفت: «کسشعر ننویس مومن.»
هیچی نگفتم.
نوشتم که یه زنی بود که چند تا تصور بیشتر ازش نبود. اگه خوب میگشتیم چند تا نوشته هم پیدا می کردی ازش. نوشتههایی پراکنده که تحت تاثیر اتفاقات روزمره بودن. چیز خاصی ازش نمیدونست. میدونست یه روزی بود. یه جایی. یه جوریی.
ولی چیز بیشتری یادش نمیاومد. چند تا نقطه ویرگول شاید. نقطه ویرگول. نقطه ویرگول؛ نقطه ویرگول. نقطه ویرگول نه نقطهاست و نه ویرگول! نه نشانهای از پایانه، نه نشانهای از مکث و ادامه. نقطه ویرگول، نقطه ویرگوله! اه! نمیدونم!
گفت: «درست بنویس»
نوشتم: آیا آنان که میبازند با آنان که نمیبازند برابرند؟
گفت: «آورین»
پاکش کردم.
هیچی نگفت.
نوشتم یه رباتی بود که یه هدف داشت. فروش قهوه به مردم. هزاری میگرفت و یک لیوان کاپوچینو میداد. میشد بهش مقدار شکر هم داد. شیر هم میتوانست اضافه کنه.
هدفش تولید قهوههای ارزون بدون مشکل بود. بعضی وقتها که ناامید میشد، خراب میشد. دیگه نمیخواست قهوه بده. میخواست با مردم حرف بزنه و بگه آبمیوه دوست ندارن؟ از قهوه خسته شده بود. یه هدف جدید میخواست. ولی وقتی خراب میشد، مسئول اونجا میاومد و نگهدارنده قهوهاش رو تعویض میکرد. اون پیر شد و برای همیشه قهوه درست کرد. آخراش که قهوههاش مزهی آهک میداد، اسقاطش کردن.
گفت: «بسه، بسه»
گفتم: «چشم»
فرض کن به یه چیز باور داشتی
خب، این هیچی
فرض کن فهمیدی غلط بوده و بهش بیاعتنا شدی
خب، اینم هیچی
فرض کن بعدش فهمیدی اشتباه کردی و اون باور درست بوده
خب، بازم هیچی
فرض کن این حلقه تموم نشه
پ.ن: باور ریزش برگ - کاوه یغمایی
امروز سهشنبه است. آفتابم هست. بدم میاد از آفتابهای تابستون. هر چی خاطره بد بگی شما، من با این آفتاب تابستون داشتم. حالا البته بچه که بودیم این چیزا حالیمون نبود البته. ولوو بودیم تو کوچه زیر همین آفتاب هم. هرچند در بهترین حالت وقتی فوتبال بازی میکردیم، من رو میزاشتن گلر، ولی خب بازم خوب بود. (اوه اوه، یادش بخیر ! مرتضی ۱۰۰۰ تا رو پایی میزد !)
هفته پیش مجبور شدم از شرق تهران تا خونهامون اسنپ بگیرم. نزدیکای ساعت ۱۱ شب اینا بود. از بس که اسنپ اکو گرفته بودم و پراید سفید اومده بود، دیگه حالم داشت از پراید سفید بهم میخورد. اولش یه پراید سفید هاچبک قبول کرد.
سفرم دو مقصده بود. اولش میرفتم خوابگاه و بعدش خونه. ازم پرسید سفر دومتون کجاست ؟ وقتی بهش گفتم، گفت که «نه من اونجا نمیرم، لغو میکنم ببخشید» منم صبر کردم لغو کنه. (نکته کنکوری: در اینجور مواقع اگر میتونید خودتون لغو نکنید، وقتی راننده لغو میکنه سفر رو قاعدتاً باید امتیاز منفیاش رو هم بپذیره) . اما دفعه بعد که زدم دیدم به به :)) یه هیوندا ورنا داره میاد. خلاصه که منتظر شدم، بعد ۲ دقیقه از کوچه پیچید بالا و سوار شدم.
تا وسطای مسیر هندزفری گوشم بود. داشتم آهنگ yellow از کلدپلی رو گوش میکردم. تنها آهنگ این بنده که خوشم میاد ازش. بقیه آهنگاشون خیلی در نظر من خفن نبودند اما این یکی چیز دیگریست.
وقت مقصد اول رسیدیم و رفتیم برای مقصد دوم، نزدیکهای تقاطع بهشتی، یه لحظه هدفون رو در اوردم، دیدم که به به، داره آهنگ Hotel California (بدون وکال البته) پخش میکنه. دیگه هندزفری رو در آوردم و اونو گوش دادم. وقتی تموم شد. راننده که هیکل نسبتا بزرگی با ریشهای سفید جالبی داشت بهم گفت: «این آهنگ رو نسل من دوست داشت، نسل بعدم هم دوست داشت. الان هم دوست دارن ! موسیقی خوب اینجوریه. نه مثل مدرن تاکینگ مثلا. دیالوگها به طور کلی یادم نمیاد، ولی بعدش تا برسیم از این صحبت کرد که دبیرستان البرز درس خونده بود، از گروههای موسیقی اون دوران هرچی میپرسیدم میشناخت تقریبا. Depeche mode, C. C. Catch, AC/DC, ... صحبت کرد که اون دوران چطور فیلمهای زبون اصلی میدیدن، جین میپوشیدن. از کتابهایی که خونده بود، از قدرت نویسندگی میلان کندرا که میگفت زنان رو بهش میشناسوند. از ..
تا آخرش که برسیم مقصد من ازش سوال کردم. برای من جالب بود. اون در اون زمان زندگی راحت و خوبی داشته. زندگی که رویایی امروز منه. من احساس این رو دارم که نوجوانی. و باخت دادم و راهی نبود که این اتفاق نیوفته. نتونستم دوست خوبی داشته باشم. ولی چه میشه کرد ؟ ندیم هی طولش. جوونی رو که هنوز دارم.
حس عجیبیه. اینکه هنوز نمیدونم تصور کردن آینده خوبه یا بد. من حق دارم زندگی چند سال بعدمو تصویر کنم، یا این باعث میشه که دچار توهم شم و تو رویا زندگی کنم ؟
اه بسه.
پ.ن: منم منتظر نمیمونم که بیاد بیرون و ببینمش، میرم پشت ابرا تا بگیرمش، توی بغلم، آه ... سوختم ...
یه رفیقی داشتم که همیشه یه فشنگ پر به جا کلیدیش وصل بود.
یه روز بهش گفتم چرا این کارو میکنی؟ اولا خطرناکه و دوما چرا پر هستش؟
بهم جواب داد:"من تو جبهه تک تیر انداز بودم، یه روز تو یکی از عملیات ها دیدم یکی داره همه بچه ها رو میزنه. تک تیراندازشون بود! من اونو پیدا کردم و نشونه گرفتم ولی دیدم اونم منو نشونه گرفته! شوک شدم! ولی سریع تیرو زدم.
بعدش رفتم بالا سرش، و دیدم یه فشنگ داره تو اسلحش. برش داشتم و نگاش کردم، اگه 1 ثانیه دیر تر شلیک کرده بودم الان این فشنگ خالی بود!