آرشیو: آرشیو مهراد روستا

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد

آرشیو مهراد روستا

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد

آرشیو: ۲۸ مطلب با موضوع «خودنوشته‌ها» ثبت شده است

امروز سه‌شنبه است. آفتابم هست. بدم میاد از آفتاب‌های تابستون. هر چی خاطره بد بگی شما، من با این آفتاب تابستون داشتم. حالا البته بچه که بودیم این چیزا حالیمون نبود البته. ولوو بودیم تو کوچه زیر همین آفتاب هم. هرچند در بهترین حالت وقتی فوتبال بازی می‌کردیم، من رو می‌زاشتن گلر، ولی خب بازم  خوب بود. (اوه اوه، یادش بخیر ! مرتضی ۱۰۰۰ تا رو پایی می‌زد !)

هفته پیش مجبور شدم از شرق تهران تا خونه‌امون اسنپ بگیرم. نزدیکای ساعت ۱۱ شب اینا بود. از بس که اسنپ اکو گرفته بودم و پراید سفید اومده بود، دیگه حالم داشت از پراید سفید بهم می‌خورد. اولش یه پراید سفید هاچبک قبول کرد. 

سفرم دو مقصده بود. اولش می‌رفتم خوابگاه و بعدش خونه. ازم پرسید سفر دومتون کجاست ؟ وقتی بهش گفتم، گفت که «نه من اونجا نمی‌رم، لغو می‌کنم ببخشید»  منم صبر کردم لغو کنه. (نکته کنکوری: در اینجور مواقع اگر می‌تونید خودتون لغو نکنید، وقتی راننده لغو می‌کنه سفر رو قاعدتاً باید امتیاز منفی‌اش رو هم بپذیره) . اما دفعه بعد که زدم دیدم به به :)) یه هیوندا ورنا داره میاد. خلاصه که منتظر شدم، بعد ۲ دقیقه از کوچه پیچید بالا و سوار شدم. 

تا وسطای مسیر هندزفری گوشم بود. داشتم آهنگ yellow از کلدپلی رو گوش می‌کردم. تنها آهنگ این بنده که خوشم میاد ازش. بقیه آهنگاشون خیلی در نظر من خفن نبودند اما این یکی چیز دیگریست. 

وقت مقصد اول رسیدیم و رفتیم برای مقصد دوم، نزدیک‌های تقاطع بهشتی، یه لحظه هدفون رو در اوردم، دیدم که به به، داره آهنگ Hotel California (بدون وکال البته) پخش می‌کنه. دیگه هندزفری رو در آوردم و اونو گوش دادم. وقتی تموم شد. راننده که هیکل نسبتا بزرگی با ریش‌های سفید جالبی داشت بهم گفت: «این آهنگ رو نسل من دوست داشت، نسل بعدم هم دوست داشت. الان هم دوست دارن ! موسیقی خوب اینجوریه. نه مثل مدرن تاکینگ مثلا. دیالوگ‌ها به طور کلی یادم نمیاد، ولی بعدش تا برسیم از این صحبت کرد که دبیرستان البرز درس خونده بود، از گروه‌های موسیقی اون دوران هرچی می‌پرسیدم می‌شناخت تقریبا. Depeche mode, C. C. Catch, AC/DC, ...  صحبت کرد که اون دوران چطور فیلم‌های زبون اصلی می‌دیدن، جین می‌پوشیدن. از کتاب‌هایی که خونده بود، از قدرت نویسندگی میلان کندرا که می‌گفت زنان رو بهش می‌شناسوند. از ..


تا آخرش که برسیم مقصد من ازش سوال کردم. برای من جالب بود. اون در اون زمان زندگی راحت و خوبی داشته. زندگی که رویایی امروز منه. من احساس این رو دارم که نوجوانی. و باخت دادم و راهی نبود که این اتفاق نیوفته. نتونستم دوست خوبی داشته باشم. ولی چه میشه کرد ؟ ندیم هی طولش. جوونی رو که هنوز دارم. 


حس عجیبیه. اینکه هنوز نمی‌دونم تصور کردن آینده خوبه یا بد. من حق دارم زندگی چند سال بعدمو تصویر کنم، یا این باعث میشه که دچار توهم شم و‌ تو رویا زندگی کنم ؟ 


اه بسه.

پ.ن:‌ منم منتظر نمی‌مونم که بیاد بیرون و ببینمش، می‌رم پشت ابرا تا بگیرمش، توی بغلم، آه ... سوختم ...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۴۸
آرشیو شده

چیزی در من هست که خودم آن را نمی‌شناسم. چیزی در من هست که گر چه آن را احساس می‌کنم اما ملموس نیست. برای همین خیلی وقت‌ها فقط سعی می‌کنم بگم چنین چیزی نیست. و خیلی وقت‌ها هم سعی می‌کنم که از همه چی بزرگترش کنم و بگم که هست !

ولی واقعیت کدومشه؟ 

من هیچ کسی رو نمی‌شناسم. من هیچ دوستی ندارم. کسانی هستند که در کنار آن‌ها کار می‌کنم. کسانی در خانه هستند که با من نسبت فامیلی دارند و با آن‌ها زندگی می‌کنم. (گر چخ آن‌ها را دوست دارم و زندگی‌ام را به آن‌ها مدیون هستم) کسانی هستند که گاهی آن‌ها را می‌بینم و لبخند می‌زنم و بهشان سلام می‌کنم. اما ..

گاهی فکر می‌کنم که شاید من درون‌گرا بودم، و خب پس باید از این وضعیت لذت ببرم. اما این‌طور نیست. متاسفانه (یا خوشبختانه؟) من درون‌گرا نیستم. اما مشکل وقتی بیشتر می‌شود که متوجه می‌شم من برونگرا هم نیستم ! من نمی‌توانم با انسان‌ها ارتباط خوب برقرار کنم. من در صحبت کردن (مخصوصا با افراد تازه) مشکل دارم. من حتی در نگاه کردن به افراد تازه هم مشکل دارم ! هنوزم هم فکر می‌کنم در پیدا کردن دوست مشکل دارم. البته اگر هنوز می‌توانستم مثل یک بچه 9 ساله به یکی بگم که «میای با هم دوست باشیم؟» شاید می‌توانستم دوستی داشته باشم اما نمی‌تونم. کسانی هم که هنوز اندک رابطه‌ای با آ‌ن‌ها دارم صرفا فقط در حد فوروارد کردن چند تا جک یا گاهی بیرون رفتن و حرف زدن در مورد چیزهای سطحی هست. تنها کسی که شاید می‌توانستم کمی با اون عمیق شم هم از همه متنفر است. متنفر که نمی‌شود گفت اما احساس خوبی به بقیه آدم‌ها نداره. و خب این اواخر هم دیگر اصلا وجود ندارد !

برای همین شاید گاهی حسودی می‌کنم. به کسانی که دوستان خوبی دارند. به افراد خوبی که گاهی آن‌ها و دوستانشان را می‌بینم. الان به این حسودی واقفم، و این خوبه. تا قبل از این، این حسودی رو سرکوب می‌کردم و با خودم می‌گفتم چنین چیزی وجود نداره. ولی خب وجود داره و بهترین کار اینه که فقط سعی کنم حلش کنم. نه اینکه نادیده‌اش بگیرم.


در این چند روز برای بار دوم فیلم Boyhood (پسرانگی) رو دیدم. فوق‌العاده بود. هر وقت این فیلم رو می‌بینم یه غم بزرگی منو می‌گیره. غمی که شاده. در مورد این که زندگی من چطور خواهد بود؟ و البته کیفیت یه زندگی آمریکایی باز باعث میشه فکر کنم که ما چقدر واقعا عقب‌مونده‌ایم. مخصوصا توی آموزش و پرورش و مدرسه‌ها. همیشه یه فانتزی بزرگ دارم در مورد این‌که وقتی تونستم سرمایه‌ای برای خودم جمع کنم، یک سری مدرسه نیمه‌دولتی تاسیس کنم که کیفیت آموزش و پرورش توشون زیاد باشه و بر اساس خلاقیت باشن. تا یه سری افراد توی این سیستم لعنتی هدر نشن ! 

و خب بخش اصلی غمش به خودم برمی‌گردم. که آیا زندگی خواهم داشت که توی 30 سالگی بهش نگاه کنم و از تک تک لحظه‌هاش لذت ببرم؟


گاهی اوقات واقعا حس می‌کنم دارم خرابکاری می‌کنم اما اینکه متوجه می‌شم نه، اینطور نیست خیلی خوبه .


ولی خب فقط یکی هست که می‌تونم فکر کنم توی ذهنم اگه اون هم باشه قراره همه چی درست شه ! و این اونقت باعث میشه که فکر کنم اگه اون نباشه چه گوهی باید خورد؟


شنیه یک DeadLine خیلی بزرگ در مورد اپ‌آنی دارم که باید تمومش کنم ! امشب رو قراره حسابی بیدار باشم. صبح باز بیشتر می‌نویسم.


«به آمدنت یقین دارم»، اگر دیر شود، به "دنیای پس از مرگ" ایمان خواهم آورد. #هادی_پاکزاد

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۰۷
آرشیو شده

زندگی یه نفرو می‌بینم، استوریای اینستاگرام، پست‌های فیسبوکش، تویت‌های هر روزش. بعد چند وقت یه حسی داری هر کی باشه. حش میکنی میشناسیش. کسی که حداقل بعضی لحظه‌های زندگیشو دیدی. یا اصلا ندیدی حتی. 

یکی دو نفر رو تو اینستاگرام فالو می‌کنم که اصلا ایران نیستند فکر کنم. اونا هم فالوم دارن بعضا. با اینکه یه کلمه هم باهاشون صحبت نکردم ولی حس می‌کنم میشناشمشون. (البته با یکیشون یه ذره مورس صحبت کردم !) 

اصلا یکی هست آمریکاییه ! نوجوونه. سه سال پیش توی اینستا هشتگ #fuckiran  رو سرچ می‌کردم، پیداش کردم. توی اون هشتگ معمولا عرب بودن متاسفانه، ولی اینم بود. بعد ما هم اون زمان عرق ملی‌مون گل کرد و رفتتیم بهش کامنت دادیم که بابا ایران خوبه خره، یه سری چیزهای دیگه هست که انن ! اونم تقریبا ملتفت شد فالوم کرد تا الان 😄 استوری‌هام هم می‌بینه بعضی وقت‌ها ! البته آدم علافیه ولی خب حالا . حتی فکر کنم به ترامپ رای داده باشه .

یه سری افراد دیگه هم هستن که موزیک‌بازن. [یا قبلا بودن :( ] اونایی که داخل ایرانن و هنوز معروف نشدن رو دوست دارم. می‌بینم که دارن تلاش می‌کنن برای یه کاری ! تلاش خیلی خوبه. تلاش دوست دارم. تلاش می‌کنیم انشالله.

یه سری ولی پیر شدن دیگه، اساتید هستن ولی می‌بینی که مردم نمیشناسنشون ! چون خیلی حرکت زیادی نزدن مطرح شن. بعضی‌هاشونم اصلا ول کردن. مثلا صفحه علی عزیزیان رو هر وقت می‌بینم دلم میگیره چرا دیگه کار نمیکنه ! 

همه‌اش یه صدا توی سرم میگه: 

واقعی باش، واقعی باش، واقعی باش؛ تنها کاریه که می‌تونی بکنی !
من فقط می‌خوام واقعی باشم، من برام مهم نیست چیزای دیگه. گور بابای زندگی. من می‌خوام واقعی باشم. این تنها کاریه که می‌تونم بکنم.

یه خبر بدی که امروز خوندم، پایان کار سایت درسنامه بود. من از سال 89 از دوره‌هاش استفاده کردم. با اینکه هیچکدوم از دوره‌هاش رو تموم نکردم اما تقریبا اکثرشون رو تا نصفه رفتم. ناراحت شدم و امیدوارم که باز برگردند در یه قالب جدید.

 


همین الان 4 پاراگراف با بیشترین کیفیت نوشتم و به خاطر این سرویس احمقانه بلاگ‌دات‌آی‌آر از بین رفت. در حدی عصبانی شدم که 5 دقیقه سرمو گذاشتم رو میز استراحت کردم. اون 4 پراگراف مستقیم از دلم اومده بود بیرون، و دیگه نمی‌تونم بنویسمش.

پ.ن: عنوان پست از شعر «زندگی» هوشنگ ابتهاج

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۶ ، ۱۳:۲۹
آرشیو شده

بند Depeche Mode، گروهی هست که به گفته لست‌اف‌ام، این هفته از همه چی بیشتر بهشون گوش دادم. این بند یه آهنگی داره به اسم Wrong که پیشنهاد می‌کنیم گوش بدید بهش.

 

تصمیمات زیادی گرفتم این چند وقت که یکی از اون‌ها بیشتر نوشتنه، مخصوصا بیشتر نوشتن در بلاگم، چه نوشته‌های شخصی و چه نوشته‌های فنی. چیزی که این چندوقت حس کردم این بود که باید خودم رو بالا بکشم. من همیشه توی زندگیم خودمو محدود کردم، خیلی وقت‌ها تلاش کمی کردم برای رسیدن به چیزهایی که می‌‌خواستم. برای کنکورم کلا شاید یک هفته قبل از روز کنکور خوندم ! (با اینکه انتخاب اولم هم قبول شدم،‌ اما چیزی که بعدش دیدم اصلا چیزی نبود که انتظار داشتم؛ بای دِ وی، من هنرستان رشته کامپیوتر درس خوندم.) 

زمان درس خوندنم اصلا هیچ تلاشی نمی‌کردم. البته بخشی از این رو تقصیر سیستم آموزشی کهنه و متعفن می‌دونم اما به هر حال الان می‌دونم که باید خودم رو مسئول زندگیم بدونم؛‌ هیچ کسی جز خودمون نمی‌تونه چیزایی که حس می‌کنیم باید تغیر کنند رو تغیر بده.

و به خاطر همین تلاش کم حس می‌کنم الان جایی که باید باشم نیستم. امروز بعد از چند وقتی سر زدم بلاگ سکان آکادمی و پستی رو دیدم که توجه‌ام رو جلب کرد. شاید اون پست هم توی این حسی که الان دارم.

بعضی وقت‌ها هست توی زندگیم که یه کاری رو سفت می‌چسبم بهش؛‌ چه بدونم، مثلا ورزش رو یه هفته مرتب و منظم می‌چسبم بهش. برنامه ریزی دقیق می‌‌کنم، غرق می‌شم توی کد، کتاب می‌خونم، وب‌سایت‌های انگلیسی توی حوزه علاقه‌ام رو دنبال می‌کنم و از این کارا. 

اون پریودهای که منظم هستم و این کارا رو می‌کنم، حس خشنودی دارم از خودم و واقعا هم پیشرفتم رو می‌بینم و لمس می‌کنم حتی ! ولی بعضی وقت‌ها وقتی می‌رسم خونه فقط می‌خوابم. فقط خسته‌ام. فقط شبکه‌های لعنتی اجتماعی رو چک می‌کنم. فقط فکرهای مزخرف می‌کنم. این وقت‌ها واقعا حس می‌کنم دارم به تباهی می‌رم !

 

ولی خب، حالا قراره که ببینم باز تا کی می‌تونم برنامه‌ریزی منظم کنم و به خوبی و خوشی ادامه بدم ! این ترم دانشگاه هم که تموم شد، تابستون باید تمام تمرکزم توی کد زدن و کار باشه. باید مطالعاتم رو بیشتر کنم، مخصوصا در زمینه‌های فنی و بعضی وقت‌ها هم ادبیات یا فلسفه. و ورزش رو هم برگردونم. دو سال از وقتی که مرتب می‌دویدم گذشته و الان وقتی 20 دقیقه میدوام نفسم می‌گیره ! فاجعه است !

 

پس برنامه‌ها رو خلاصه کنم:

  1. تحقیق و توسعه و خوندن مطالب فنی زبان انگلیسی و پیشرفت توشون
  2. گاهی هم از تجربه‌هام بنویسم که هم خودم تمرکز کرده باشم روشون، و هم شاید به درد کسی خورد.
  3. اهدافم و ایده‌هام رو روی کاغذ بیارم.
  4. هر هفته یه گزارش از خودم برای خودم بنویسم و اگر نکته مفیدی توش داشت اینجا هم بزارمش.
  5. سعی کنم مقالات یا کتاب‌ها یا ... هآیی که می‌خونم رو اینجا هم معرفی کنم.
  6. هر یه روز در میون هم 30 دقیقه بدوام. فقط 30 دقیقه.

بریم ببینیم که موفق می‌شوم و یا خیر ! بیشتر به خاطر این عجله دارم که به خودم قول دادم تا قبل 18 سالگی باید فول‌استک شم . و خب خودم هم دوست دارم با یه حس خوبی وارد 18 سالگی شم !‌ نه با حس اینکه «الان چه گوهی بخورم؟!!»

آهنگ Wrong رو هم می‌تونید از اسپاتیفای یا لینک مستقیم گوش بدید، و لیریک‌‌‌شو هم این پایین می‌زارم. شب و روزگار خوش !

 

 

Wrong
Wrong
Wrong
Wrong

I was born with the wrong sign
In the wrong house
With the wrong ascendancy
I took the wrong road
That led to the wrong tendencies
I was in the wrong place at the wrong time
For the wrong reason and the wrong rhyme
On the wrong day of the wrong week
I used the wrong method with the wrong technique

Wrong
Wrong

There's something wrong with me chemically
Something wrong with me inherently
The wrong mix in the wrong genes
I reached the wrong ends by the wrong means
It was the wrong plan in the wrong hands
With the wrong theory for the wrong man
The wrong eyes on the wrong prize
The wrong questions with the wrong replies

Wrong
Wrong

I was marching to the wrong drum
With the wrong scum
Pissing out the wrong energy
Using all the wrong lines
And the wrong signs
With the wrong intensity
I was on the wrong page of the wrong book
With the wrong rendition of the wrong hook
Made the wrong move every wrong night
With the wrong tune played 'til it sounded right yeah

 

پ.ن: عکس هم توسط وب‌کم لپ‌تاپم گرفتم که متاسفانه کیفیتش در حد دوران صدراسلامه و کاریش هم نمی‌تونم بکنم :)) 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۶
آرشیو شده
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۵:۰۱
آرشیو شده

 

تفنگ‌هاتون رو پر کنید و‌ دوستاتونو بیارید .
این بامزه‌ست که ببازی و تظاهر کنی !

موسیقی یه محرک حافظه‌ست. یه کلید رمزنگاری. نقش Public Key رو توی رمزنگاری GPG داره. 
یه آهنگ رو‌ گوش می‌دی و تمام لحظاتی که قبلا اون رو گوش دادی جلو چشمت رژه می‌ره. احساسات. افکار. امیال.

این هفته، هفته معمولی‌ای بود. دانشگاه که مثل همیشه مزخرف بود، اما کارها طبق روال بود. استادهایی که قد خر بارشون نیست، یا اگه هست اونقدر آدم‌های تک بعدی‌ای هستن که نمیشه تحملشون کرد.
البته استاد زبان بهتر از بقیه‌شونه. هفته‌ی قبلش سر کلاس یه سیستم ضبط دست‌ساز آورده بود و آهنگ‌های کانتری میزاشت به منظور آموزش. آدم باحالیه، جالبه. و چون من سر کلاسش جزوه نمی‌نویسم فکر می‌کنه خیلی خفنم ! ولی خب نیستم ! من هیچوقت زبان رو گرامری یاد نگرفتم. من انگلیسی رو اشتباهی یاد گرفتم. دیدم همه جی انگلیسیه، منم شروع کردم خوندن و شنیدن ! اصلا همیشه از گرامر و جزوه بدم میاد. همه جا. مزخرفه. برای همینه که دست‌خطم بد شده. اما در عوضش بیاید توی تایپ با هم مسابقه بزاریم ! بازم افتخار نمی‌کنم به دست‌خط بدم ولی خب می‌پذیرمش.

Somewhere to belong 
این عبارت در آینده اسم یه آهنگ یا یه آلبوم میشه. چیزی بود که من حداقل چند ساله دنبالش بودم. شاید هم هنوز باشم. شایدم همیشه باشم.
پیدا کردن جایی که بهش تعلق دارم. هیچوقت نتونستم دوستانی رو پیدا کنم که از بودن باهاشون لذت حقیقی ببرم و تحسینشون کنم. حقیقتا این اواخر (دو سال اخیر) #تغیرات_ملموسی داشتم اما خب بازم اونی که می‌باست نبود. آقای س.م هم خیلی حال خوشی نداره.

یه زمانی توی موسیقی سعی کردم پیداش کنم. یه زمانی توی جامعه نرم‌افزار آزاد ایران، حتی یه زمانی توی جمع لش‌هاش. ولی خب اصلا معلوم بود من آدمش نیستم.

خلاصه فهمیدم گشتن دنبالش مفید نیست. من همینم که هستم ! من نه یه برنامه‌نویس خفنم، نه یه آدم هنری‌ام، نه هری دیگه. 
ولی خب ترجیح دادم حداقل چیزایی که توش خوبم رو ادامه بدم ببینم چی میشه. 
دیگه دارم بیشتر از کوپونم فلان ... مهدیار بخش بعد رو بیار تو !

در مورد ماز می‌خواستم بگم. ماز جبرانی که معرف حضورتون هست؟ استندآپ کمدین باحال ایرانیی که زندگیش البته تو آمریکاست همسرش هم یک مهاجر هندی‌ست. مازیار جبرانی رو خیلی دوست دارم و وقتی دیدم کتابش به اسم «من تروریست نیستم ! (اما یک بار تو تلوزیون نقششو بازی کردم.)» به فارسی هم ترجمه شده، نتونستم مقاومت کنم از خریدش.
تو این کتاب زندگیشو به طنز نوشته. پیشنهاد می‌کنمش قطعا. زندگی‌نامه‌های خودنوشته رو‌معمولا دوست دارم. هر کسی باشه. معمولا برای شناخت اون فرد تا حد زیادی مفیده.
این نوشتن‌های منم  از این کتاب شروع شد. نوشتن باعث میشه حداقل خودتو بهتر بشناسی. به روی خودت باز شی. حداقل برای خودت.

آهنگ هم می‌فرستم چند. تا الان. لئونارد کوهن هم پس افتاد واسه هفته بعد.

خدافظ
 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۲:۵۷
آرشیو شده

#مه_نوشت یک
- من همیشه فول آرشیو یه خواننده یا گروه رو دانلود می‌کردم و گوش می‌دادم. خیلی وقت‌ها هم از همه آهنگاش خوشم نمیومد اما همیشه اینکارو می‌کردم و بدهاشون هم چند بار می‌شنیدم. 
حقیقتا از کسایی که هیچوقت آلبومی گوش نمیدن موسیقی رو خوشم نمیاد. یه هنرمند توی همه‌ی آثارش غرق شده. توی اونا رشد کرده؛ و من همه‌شو می‌خوام. 

بگذریم؛ تصمیم گرفتم از این به بعد، هر جمعه بنویسم. نوشتن طولانی از اتفاقات اون هفته که برام مهم بودن. البته با همه کس نتوان راز گفتن ولی خب رازمون کجا بود بابا.

امروز ساعت ۱۰ از خواب بلند شدم. What a shame ! یه ذره هندونه به زور خوردم و لپ‌تاپ رو باز کردم. کلی کار داشتم. باید رو یه برنامه که به احسان قول داده بودم تکمیلش  کنم کار می‌کردم، وبلاگمو روی گیت‌هاب می‌ساختم، یه سایت برای کارگاه و فروشگاه مبل داییم می‌زدم. کار آخری خسته کننده بود. حالا قولی که به احسان دادم بماند ! امشب مجبورم بخاطرش یه ذره بیدار بمونم.

تا ظهر «چهارشنبه سوری» رو دیدم. این چند وقت شروع کردم کارهای قدیمی اصفر فرهادی رو ببینم. «شهرزیبا» و «درباره الی» رو دیدم و الان فقط «رقص در غبار» مونده. هم شهرزیبا و هم چهارشنبه سوری زیبا و تلخ بودن. محور اصلی چهارشنبه‌سوری خیانت بود و مثل «فروشنده» در اواخر فیلم، بیننده رو سورپرایز و تصوراتشو نابود می‌کرد. پیشنهاد می‌کنم ببینید. 

گفتم همه آثار یه هنرمندی که خوشم میاد رو می‌بینم. در مورد انسان‌ها هم همینه. من همه‌ی بخش‌های یه انسان رو سعی می‌کنم پیدا کنم. البته نمیگم که همیشه موفق می‌شم یا نه. ولی خب...

بعضی هنرمند‌ها یه آلبومشون اونقدر خوب هست که می‌تونم آلبوم‌های ضعیفشون رو هم گوش کنم و لذت ببرم. این قابلیت رو همه ندارن. 
بازم در مورد انسان‌ها همینطوره. (رونوشت به سین.میم) 

ساعت ۷ زدم بیرون. رفتم دور دریاچه بدوام. آخر هفته‌ها اینجا مثل ایستگاه‌های قطار بمبئی‌عه ! از بس شلوغ میشه. اما من می‌دونم کجا ها خلوته حتی این موقع‌ها . معمولا توی پیست دوچرخه‌سواری می‌دوام. گروه تازه‌ای که باهاش آشنا شدم و لذت می‌برم ازشون، یه گروه آلترنتیو راک آمریکایی هست به اسم Red hot chili peppers.
در مورد این گروه چند روز دیگه بیشتر میگم اما به دلم نشسته‌ان. چندتا چیز در مورد ماز جبرانی هم هست. اونم میگم. هستیم حالا.

آهنگایی که میفرستم رو گوش کنید فعلا پس.
خدافظ.

آهنگ‌ها: OtherSide - 21st Century - Californiacation
 

نقاشی بالای پست: Echo Lake از Peter Doig

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۴
آرشیو شده

نزدیک یه ماهی میشه که می‌خوام این پست رو بنویسم. هی عقب می‌افتاد. دوست دارم که این وبلاگ برام خیلی مهم‌تر بشه و پست‌های ژرف‌تری (!) از خودم بنویسم خب تا الان نتونستم. الان اما سعی می‌کنم اینکارو تا حدودی بکنم.

 

نزدیک به دو ماه میشه که جزو تیم نظربازار هستم. توی این سن و موقعیت خاصی که هستم یکی از بهترین جاهایی که می‌تونستم باشم هست. یک تیم فوق‌العاده که واقعا دلم یه جای قصه انگار منتظرش بود. من قبل از این تجربه کار تو یه شرکت دیگه رو داشتم، یه شرکت با ساختار قدیمی و حریص به پول درآوردن از هر روشی ! و خوشحالم که مدت کوتاهی اونجا بودم اما نظربازار یه استارت‌آپ فوق‌العاده است. در حال حاظر ما توی Co-Working Space فینووا هستیم و این فرصت خیلی جالبی برای من بود، چون با تعداد خیلی زیادی استارت‌آپ‌ دیگه هم آشنا شدم و واقعا جو جالبی رو تجربه کردم. نظربازار یک پلتفرم تحقیقات بازار آنلاینه که از طریق (فعلا) موبایل این کار رو انجام میده. البته قراره که در آینده اپلیکینش موبایل تنها راه ما نباشه اما چیز بیشتری نمی‌تونم بگم فعلا ! اپلیکیشن نظربازار رو از اینجا دانلود کنید و اگر هم خواستید 200 امتیاز در شروع بگیرید کد من (289089201 ) رو به عنوان معرف بزنید :) 

 

لپ‌تاپ مهراد

همچنین از وقتی اومدم اینجا لپ‌تاپ هم خریدم که دوستش دارم نسبتا :)) هرچند خیلی سنگینه و پدر کمر منو در میاره اما خب به کمک اوبونتویی که روش نصب کردم مثل گاو کارامو راه می‌ندازه ! حالا بعدا در مورد اوبونتو هم بهتون حسابی می‌گم. استک تیم نظربازار به طور کلی روی js هست و من هم به جد شروع کردم به یادگیری و تقویت JS خودم ! اوبونتو و ترمینالش هم حسابی منو سر وجد آورد و منو از ویندوز متنفر کرد ! هرچند چون هنوز کار با Gimp رو یاد نگرفتم هر از گاهی به خاطر فتوشاپ به ویندوز روی میارم اما سعی می‌کنم در آینده این کار رو هم یاد بگیرم رو اوبونتو انجام بدم و از شر ویندوز خلاص شم :)) آی لاو یو ترمینال ! 

تو این مدت وب‌سایت نظربازاز - بستر تحقیقات بازاریابی آنلاین رو هم طراحی و اجرا کردم (به کمک وردپرس). اما الان کارای مهم‌تری رو دارم انجام می‌دم که وقتی انجام شدند براتون میگم ازشون. متشکرم از احسان و ابراهیم و سینای عزیز که این محیط ویژه رو ساختند و تونستند این استارت‌آپ رو با موفقیت پیش ببرند و من بتونم بهش بپیوندم :) راستی فارق از اینا اگه می‌خواهید ‌JS یاد بگیرید بهتون پیشنهاد می‌کنم که کتاب Speaking JavaScript رو بخونید که خیلی عالی توضیح داده (مرسی ار علی ترکی که این کتاب رو بهم معرفی کرد). احتمالا هر از گاهی تا آخر سال بخش‌هاییش رو ترجمه کنم و همینجا بزارم :)

دانشگاه هم شروع شده اما به شکل مزخرفی همه کلاس‌ها مزخرف‌تر از یکی دیگه. نمی‌تونم دانشگاه رو به این شکل تحمل کنم. فقط داره منو عقب نگه می‌داره و وقت منو تلف می‌کنه اما من نمی‌تونم کنسلش کنم. با استاد‌ها هماهنگ کردم و تقریبا سر کلاس‌ها نمیرم اما بازم خیلی سیستم مزخرفیه. کاشکی سیستم آموزشی این کشور یه روزی،‌ یه جوری عوض بشه و از این سیستم مزخرف فعلی در بیاد. شاید که آینده از آن ماست !

شبتون خوش ؛)

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۱۳
آرشیو شده

رادیوهد، چیزی که تصمیم گرفتم سعی کنم در موردش بنویسم.  نوشتن کمک می‌کنه. اما بزارید از خودم بنوسیم. در مورد رادیوهد میتونید توی ویکی‌پدیا هم اطلاعات پیدا کنید.

اولین بار که اسم رادیوهد رو شنیدم دو سال پیش بود. خب تعجبی هم نداره، من کسی رو نداشتم که این‌جور خواننده‌ها رو بهم آشنا کنه. تنها چیزی که هم از راک داشتم موسیقی‌های برادرم بود. یعنی تقریبا تنها روزنه رو به راک من از بچگی و سال‌های دور (حتی از وقتی که 8-9 ساله بودم) داداشم بود. هرچند زیاد اهل اشتراک‌گذاری نبود اما به هر حال توی ضبط ماشین و فلش‌هایی که میزد چندتا آهنگ خوب گوش می‌دادم و ذوق میکردم ! کاوه یغمایی، متالیکا و اوهام و خیلی از افراد که هنوز اسمشون رو نمی‌دونم و یا حداقل اون زمان نمی‌دونستم (باید باهاش صحبت کنم اسماشون رو یادم بندازه !). این چند سال گذشته هم بی-بند و حتی هادی پاکزاد. حتی یادم میاد بعضی وقت‌ها با آهنگ نمی‌شنوم صداتو! همخوانی می‌کردیم و صدای بمب‌ها رو در میاوردیم. این برای من که رابطه‌ام با برادرم زیاد خوب نبود، خب خوشحال کننده بود و تو خاطرم می‌موند. در مورد هادی هم ترجیح میدم چیزی نگم فعلا. 

گزافه گویی نکنم خلاصه، من اینجوری راک رو شناختم و بعدش با هادی پاکزاد آشنا شدم که بهم فهموند این فقط در مورد موسیقی نیست.

دوستان متال دوست زیاد دارم. البته منظورم از زیاد در مقیاس خودمه :)) یعنی یکی دو نفر !! امیر عاشق متال،( که خیلی از گروه‌های متال رو ابتدا تو گوشی اون شنیدم. البته بماند که قبل از اینکه متال گوش بده من اول بهش یه مقداری راک یواشکی می‌دادم!) و سعید هم همینطور.

اما رادیوهد  برای من تا مدت‌‌ها فقط یه اسم بود. اسمی که در خرداد ماه 95 معنی دار شد. تو صفحه ساندکلاد هادی پیداش کردم. زهره هم بهم گفته بود که هادی رادیوهد دوست داشته. اولین آلبوم رو که دانلود کردم و گوش دادم، گرخیدم! با خودم گفتم این دیگه چیه!!‌ اینم شد موسیقی؟؟؟‌ اما بازم گوش می‌دادم. OK Computer واسم خیلی جذاب بود. کلا این مفهوم پست مدرنیسم (!) واسم جذاب بود.

اما آن‌جور که باید و شاید جذبشون نشدم. واسم فقط یه گروه خوب دیگه بودن. اما روزگار به همین شکل باقی نموند.

 

از یه روزی تمام این آهنگ‌ها واسم معنا گرفتن. نمی‌دونم چرا و چه روزی اما یهو به خودم اومدم دیدم که من عاشق اینا شدم. تمام آهنگ‌ها رو با لیریک شنیدم و درک کردم. انگار یه اتفاقای واسه گوشام افتاده بود. نمی‌دونم چه اتفاقی،‌ اما هر چی بود دید منو عوض کرد. از اون روز تمام موزیک‌ویدئوها و آلبوم‌های ریدیوهد رو دانلود کردم و گوش دادم. حس می‌کردم که من به اینجا تعلق دارم. من به این اشعار تعلق دارم. من یه Creep بی‌اهمیتم که اینجا اهمیت پیدا می‌کنم.

برای دانلود آهنگ‌هاشون پیشنهاد می‌کنم یا از تورنت و یا از XYTune استفاده کنید. تمام آلبوم‌‌هاشون فوق‌العادست. مخصوصا برای من. از Pablo Honey شروع کنید. با ترانه Paranoid Android این پست رو پایان میدم.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۴۳
آرشیو شده

پریروز خبر بدی (!) رو شنیدم که اگر حداقل 2 ماه یا حتی 1 ماه پیش می‌شنیدم مطمعننا خیلی زیاد خوشحال میشدم. اما متاسفانه اصلا خوشحال نشدم. الان هم مسلما خوشحال شدم! ولی خب یجوری خورد تو حالم :) سایت http://BookCrossing.com رو شاید بعضی‌ها بشناسید. یک سایتی به منظور تشویق و الکترونیکی کردن فرایند "جا گذاشتن" کتاب هست. در اون کتابتون رو ثبت می‌کنید و میتونید اون رو کاملا ردیابی کنید.

تقریبا از مدتی پیش ایده ساخت چنین چیزی در ایران و شاید با امکانات فراتر در سرم می‌چرخید تا اینکه مدتی پیش واقعا دست به کار شدم و شروع کردم به کد زدن. تجربه جدیدی بود. اسمش رو گذاشتم کتاب‌گرد! با فریمورک لاراول قصد داشتم که پیاده‌اش کنم و در همین حین لاراول رو هم یاد بگیرم. اما همین پریروز متوجه شدم که سرویس کاما این کار رو زودتر از من انجام داده :)  احساس می‌کنم که شکست عشقی خوردم :)) دروغ نگم خیلی خورد توی ذوفم. تا چند ساعت واقعا دپرس شدم و به زندگیم نگاه کردم. کارشون نسبتا تمیز بود. (هر چند یه سری امکاناتی که من تو ذهنم هست رو هنوز ندارن اما احتمالا در آینده اضافه می‌کنند)

این باعث شد که بشینم فکر کنم و حداقل سعی کنم از این شکست (البته فکر نکنم شکست باشه چون فوایدش بیشتر بود واسم) درس بگیرم و چند تا نکته مهم به نظرم رسید:

  1. زمان، زمان، زمان: باعث شد بفهمم که زمان خیلی مهمه! من به صورت پراکنده بر روی کتابگرد کار می‌کردم و این باعث شد که این همه مدت اینکار من به طول بی‌انجامه. شاید اگر به صورت جدی تر این کار رو دنبال میکردم میتونستم سه هفته پیش به صورت کامل سایت رو راه‌اندازی کنم.
  2. ایده، ایده، ایده: فرض کنیم که اصلا حتی من زودتر این کار رو می‌کردم. به نظرتون احمقانه نیست که چندین نفر همزمان روی یک چیز کار کنند بدون اینکه اطلاع داشته باشند کسان دیگری هم این کار رو می‌کنند؟ به نظرم باید یک سایت جهت گردآوری اشخاصی که در یک مسیر حرکت می‌کنند (منظورم اتوموبیل و خیابون نیست! در مورد اون یک استارت آپ به نام می‌بریم وجود داره، که واقعا عاشقشم :] ) وجود داشته باشه. اینجوری از دوباره کاری و فعالیت‌های موازی جلوگیری میشه.
  3. آزادی! آزادی! یه نفر حرکت! : اما به نظرم کاما ایراد بزرگی داره، آزاد نیست! نمیفهم چرا سرویسی که در جهت منافع عمومی کار می‌کنه باید بسته باشه؟؟ چرا باید در فوتر سایت نوشته شده باشه که: 

    تمام حقوق برای کاما(کتاب های متحرک ایران ) محفوظ است!

    به نظرم این کار واقعا اشتباه است که اینجور سرویس‌هایی بخواهند با لایسنس‌های بسته ادامه پیدا کنند. جهان هم به سمت آزادی میره، ما چرا ازش فرار کنیم؟ پیشنهاد من بهکاما اینه که اولا سورسش رو در گیت‌هاب به اشتراک بگذاره، (و فکر کنم بهتر باشه با لایسنس GPL3 هم این کار رو بکنه اما اگر این نبود هم زیاد مشکلی نیست) و اما محتوای سایت رو که حتما تحت مجوز Creative commons منتشر کنه. اگر این کار رو کنه فکر کنم خودم هم به گیت‌هابشون کامیت کنم :))

و خب من هم که احتمالا سعی می‌کنم از کدهای کتاب‌گرد در پروژه‌های دیگه‌ام استفاده کنم :) و واقعا آرزو میکنم که کاما آزاد بشه :) 

بروزرسانی: تیم کاما یه مطلبی نوشتن تو کانال تلگرامشون در پاسخ به این پست که اینجا نقلش می‌کنم:

 

اولش فکر کنم باید اینو بگیم که ما می‎فهمیم هدر رفتنِ زحمت یعنی چی. اینکه تلاش کنی و بعد نشه اونی که می‌خوای. کار کردنِ همزمانِ چند نفر روی یه پروژه خوب نیست اصلاً. ولی فعلاً همینه دیگه اوضاع. کاری‌ش نمیشه کرد. نوشته‌ی بالا برای ما بازخوردِ خوبی بود. یه کم از ما تعریف کردن، بابتِ اونا می‌تونیم تشکر کنیم فقط. یه نقدی هم داشتن در رابطه با متن‌باز نبودنِ سایت کاما که تو ادامه این پیام یه توضیحِ کوتاهی درباره‌ش می‌دیم. داستان از این قراره که ما هم به فکر اپن‌سورس(متن‌باز) کردنِ کدهای سایت و سرور بودیم ولی چون اولش نمی‌دونستیم که کاما از کجا قراره تا کجا بره، تصمیم بر این شد که کد رو فعلاً پیشِ خودمون نگه داریم. بعد از اون ایده‌ی تغییرِ سایت و قابلیت‌هاش پیش اومد که به خاطرِ تغییرات کلی در معماریِ نرم افزار تصمیم گرفتیم کُدها رو کاملا تغییر بدیم و نسخه جدید سایت متن‌باز ارائه خواهد شد. 
آخرش، همون‌طور که دوستِ بزرگوارمون گفتن، کاما یه پروژه‌ست جهتِ منافعِ مردم و از اونجایی که سودِ شخصی‌ای نداره، ما قطعا از همه‌ی کسانی که بخوان و بتونن توی کاما بهمون کمک کنن، استقبال می‌کنیم.
مخلص :)

 

خیلی خوب. خوشحال شدم از دیدگاهشون و امیدوارم که با استقبال مردم مواجه بشوند و موفق و آزاد شوند :)

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۴:۵۳
آرشیو شده